متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


چهار سخن كه زاهد را تكان داد!


 

زاهدي گويد: جواب چهار نفر مرا سخت تكان داد . اول مرد فاسدي از كنار من گذشت و من گوشه

 

 

لباسم را جمع كردم تا به او نخورد . او گفت اي شيخ خدا ميداند كه فردا حال ما چه خواهد بود!


 

دوم مستي ديدم كه ...


 

 

افتان و خيزان راه ميرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نيفتي . گفت تو با اين همه ادعا قدم ثابت كرده

 

اي؟


سوم كودكي ديدم كه چراغي در دست داشت گفتم اين روشنايي را از كجا اورده اي ؟ كودك چراغ را

 

 

فوت كرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو كه شيخ شهري بگو كه اين روشنايي كجا رفت؟


 

چهارم زني بسيار زيبا كه درحال خشم از شوهرش شكايت ميكرد . گفتم اول رويت را بپوشان بعد با

 

 

من حرف بزن .


 

گفت من كه غرق خواهش دنيا هستم چنان از خود بيخود شده ام كه از خود خبرم نيست تو چگونه غرق

 

 

محبت خالقي كه از نگاهي بيم داري؟


به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


miladjojo2
ارسال پاسخ

خیلی خوب بود مرسی

miladsj
ارسال پاسخ

mamnon aziz