از ربق نگاه مامان خوشحالی می بارید حدسم درست بود چون فورا گفت :
-فرناز جون ، فواد و عاطفه از ماه عسل برگشتند .

لبخندي زدم و گفتم :
-خوب چشمتان روشن ..

- مرسی عزیزم ... راستی فواد و عاطفه براي امشب هر دو خانواده را دعوت کرده اند .

با تعجب پرسیدم :
-دو خانواده ؟
مامان گفت :
-ما و خانواده آقاي آشتیانی .

با شنیدن این خبر قلبم فرو ریخت و با خودم گفتم خداي من باز امشب باربد را می بینم و باید کلی عذاب بکشم. رو کردم به مامان و گفتم :
-می شه من نیام ؟
مامان فورا گفت :
-چی ؟ تو می خواهی نیایی ؟
بابا حرف مامان را ادامه داد و گفت :
-فرناز جون بی خود سعی نکن بهانه بیاوري که هیچ بهانه اي پذیرفته نیست الان هم بهتره بعد از خوردن ناهار بري
استراحت کنی تا شب قبراق و سرحال باشی .
-در همان لحظه یک باره به یاد امتحان زبان تخصصی که فردا داشتیم افتادم و با عجله گفتم :
-ولی من فردا امتحان مهمی دارم .

مامان در حالی که چادرش را مرتب می کرد گفت :
-این دیگه مشکل خودته !

بابا هم حرف مامان را تایید کرد و بعد هر دو با خداحافظی از خانه بیرون رفتند . بعد از رفتن آنها آه بلندي کشیدم و به اتاقم رفتم . میل به خوردن ناهار نداشتم لباسم را عوض کردم و روي تخت دراز کشیدم که چشمم به شعرسهراب که و سپس ناخواسته به یاد آن روز افتادم که « . کاش مردم دانه هاي دلشان پیدا بود » روبروي تختم بود افتاد و با خود گفتم باربد این شعر را با طعنه برایم خوانده و بعد از کنارم گذشته بود . مثل اینکه بخواهم براي خودم لالایی بخوانم آنقدر تکرارش کردم که خواب چشمانم را ربود .با شنیدن صداي گنگ و نامفهومی چشمانم را باز کردم . با دیدن مامان چند بار پلک زدم و با زبان سنگین گفتم :
-شمایید مامان ؟ مگر هنوز سرکار نرفتید ؟
پتو را که از رویم کشید باعث شد خواب کاملا از سرم بپرد و بعد گفت :
-فرناز جون ساعت از پنج بعد از ظهر هم گذشته آنوقت تو هنوز خوابی ! حداقل پاشو یه چیزي بخور امان از دست تو که بااین بی اشتهاییت مرا مدام زجر می دهی ...

ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم :
-ساعت پنج بعد از ظهر یعنی من تا حالا خواب بودم !

ناگهان به یاد امتحان افتادم و سریع از جاي خود بلند شدم و به مامان گفتم :
-واي هیچی نخوندم !

مامان غرغر کنان گفت :
-آخه تو با این شکم خالی چیزي هم یاد می گیري ؟
مامان این را گفت و از اتاق بیرون رفت . با عجله کتابم را باز کردم و سعی کردم براي دقایقی هم که شده مطالعه اي داشته باشم ولی فقط توانستم چند صفحه از آن را بخوانم چون با به یاد آوردن مهمانی امشب نوعی دلشوره بر وجودم حاکم شد در حقیقت هر کاري می کردم فکر و خیال این باربد لعنتی مرا رها نمی کرد ؟ خودکارم را برداشتم و با خطی درشت و کشیده در اولین صفحه ي کتابم این بیت شعر حافظ را که مدام در ذهنم می چرخید را نوشتم .

« هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی

که هم نادیده می بینی و هم نانوشته می خوانی »

در حالی که شعر را می نوشتم اشک گرمی از چشمانم سرازیر شد و قلبم را به درد آورد بار دگر مرغ دلم بسوي باربد پر کشید و چهره ي زیبا و دوست داشتنی اش را چندین بار در خیال خود به تصویر کشیدم و ساعتی را به یادش خوش گذراندم . با صداي مامان که ضربه اي به در اتاقم زد از خیال بیرون آمدم و با عجله اشکهایم را پاك کردم . او بدون این که وارد اتاق شود صدایم زد و گفت :
-فرناز جان هر چه زودتر خودت را آماده کن تا الان هم کلی دیر کردیم .

با شنیدن حرف مامان نگاهم به پنجره افتاد هوا کاملا تاریک شده بود . آه بلندي کشیدم و بعد بدون اینکه درسی خوانده باشم کتاب را بستم و از جایم بلند شدم و شروع به آماده شدن کردم .

با دیدن اتومبیل باربد که گوشه اي از پارکینگ پارك شده بود فهمیدم که آنها زودتر از ما رسیدند دوباره دستخوش
احساسات شدم و قلبم شروع به تپیدن در سینه ام کرد . دقایقی بعد با دیدن فواد و عاطفه همگی به وجد امدیم و آغاز زندگی جدیدشان را تبریک گفتیم و سپس به طرف سالن پذیرایی رفتیم . هر دو خانواده با دیدن هم گرم خوش و بش شدند اما با دیدن باربد تنها توانستم با لحن سردي با او سلام و احوالپرسی کنم و او هم با همان لحن جوابم را داد در مقابل هم کاملا سر سنگین بودیم . روي مبلی خود را رها کردم و بدون توجه به اطرافیان که گرم گفتگو بودند در لاك خود فرو رفتم . البته هراز گاهی نگاهی به دکوراسیون زیباي سالن می کردم و در دل سلیقه و کدبانو گري عاطفه را تحسین می نمودم . وجود باربد سبب شده بود که بیش از این نتوانم آن فضاي سنگین را تحمل کنم به ناچار از جایم بلند شدم و به بهانه کمک کردن به عاطفه به طرف آشپزخانه رفتم . هر دو خانواده شام را در فضاي گرم و کاملا صمیمی صرف کردند تنها من بودم که نتوانستم با هیچ کدام ارتباط صمیمی برقرار کنم حتی باربد هم حسابی با ، بابا و مامان و فواد صمیمی شده بود و از هر دري با آنها صحبت می کرد . در دل دعا کردم که هر چه زودتر این ساعات لعنتی بگذرد و به خانه برگردم اما انگار ساعت هم با من لج کرده بود چون هر چه به ساعت نگاه می کردم چیزي جز کندي عقربه ها نمی دیدم . دیگر بیش از این نتوانستم در برابر باربد خود را بی تفاوت نشان دهم به همین خاطر رو به مامان و بابا کردم و گفتم :
-بابا جون من فردا امتحان دارم و هیچی هم نخوندم .

بابا که در جریان امتحانم بود حرفم را قطع کرد و گفت :
-چشم دخترم تا دقایقی دیگر خواهیم رفت .

فواد با شوخی گفت :
-فرناز جون یه امشب را بی خیال درس و امتحان شو فردا هم توي جلسه تو و باربد خان با هم همکاري کنید .

باربد با حرف فواد خندید و گفت :
-مشکل اینه که من هم هیچی نخوندم ...

عاطفه حرف باربد را برید و گفت:

- پس با این حساب فردا دو صفر کله گنده در ربگه هاي شما به ثبت خواهد رسید .

ناگهان من و باربد هم زمان با هم رو به عاطفه گفتیم :
-عاطفه جان دیگه اینقدر هم تنبل نیستیم !

سپس هر دو نگاهی به هم انداختیم و ناخواسته لبخند زدیم لبخندش به یکباره وجودم را گرماي خاصی بخشید. باربد
اشاره به پدر و مادرش کرد و گفت :
-بهتره ما هم برویم .

فواد و عاطفه دوباره از ما خواستند تا ساعتی دیگر بمانیم اما چون باربد گفت کمی هم به فکر من و فرناز خانم باشید دیگر اصراري براي ماندنمان نکردند با بلند شدن بابا و مامان همگی خداحافظی کردیم. باربد بار دیگر ما را شرمنده کرد و براي رساندنمان پیش قدم شد به محض اینکه در اتومبیل باربد نشستم تا زمانی که به مقصد برسیم در سکوت مطلق فرو رفتم و با فکر و خیال او این دقایق را سپري کردم . زمانی که می خواستم پیاده شوم با زیرکی گفت :
-فرناز خانم اینقدر بهش فکر نکن .

هراسان رویم را به طرفش برگرداندم و با عجله گفتم :
-اما من به کسی فکر نمی کردم !

باربد در عین خونسردي لبخند مرموزي زد و گفت :
-مگه به خودت شک داري ؟ من که کسی را نگفتم منظورم امتحان فردا بود !

خیلی راحت فکرم را می خواند از ذکاوت بیش از حدش به « یک دستی زد و دو دستی گرفت » او به همین راحتی به قولی ستوه آمدم . در ان لحظه هیچ حرفی به یادم نیامد که در جوابش بگویم تنها با حرص نگاهش کردم و با حالت عصبی از اتومبیلش پیاده شدم . از پنجره ماشین نگاهم کرد و دوباره به آرامی گفت :
-زیاد حرص نخور مهم نیست ! شب خوبی داشته باشی .
این را گفت و سپس دستی به علامت خداحافظی براي مامان و بابا تکان داد و به سرعت گذشت.

* * * * .

روزها و هفته ها و ماه ها تبدیل به سال شدند . دقیقا یک سال دیگر گذشت اما هیچ جرقه اي در عشق من نخورد . خود من هم از این عشق یک طرفه و بی سرانجام دیگر خسته شده بودم . تمام عشقی که نسبت به باربد داشتم را در دلم دفن کرده و سعی کردم با گرفتن واحد هاي بیشتر و سرگرم کردن خمدم به درس ها از فکر و خیال او دور شوم و مهمتر از آن میخواستم هر چه زودتر درسم را تمام کنم و خود را از آن مخمصه نجات دهم. در این مدت خواستگاران زیادي به لیست خواستگارانم افزوده شده بود که همگی را بدون فکر کردن رد می کردم زیرا تحت هیچ شرایطی نمی توانستم ازدواج کنم و عشق دیگري را در قلبم جا دهم . در ضمن رامین هم چندین بار رسما از خانواده ام مرا خواستگاري کرد که نه تنها خانوادهام به او جواب رد دادند بلکه فواد با تهدید او را از من دور کرد .

پنجشنبه بود و من خسته از دانشگاه برگشته بودم اما کسی خانه نبود. ناگهان چشمم به یادداشتی که به در اتاقم بود افتادکمی جا خوردم و « فرناز جون عاطفه در بیمارستان بستري شده من و بابت به دیدنش رفتیم اگر خواستی به این آدرس بیا »

بعد با خودم گفتم عاطفه ؟ مگه چش شده ؟ ناگهان با دست به سرم کوبیدم و به خاطر فراموشیم خودم را سرزنش کردم تازه یادم آمد که او در حال گذراندن دوران سخت بارداري بوده و یقینا حالا... ذوقی کردم و حرفم را خوردم با عجله وسایلم را روي تخت پرت کردم و در حالی که بشکن می زدم با خودم گفتم عمه شدم آخ جون ... از خانه بیرون آمدم و تاکسی گرفتم و خودم را به بیمارستان رساندم . زمانی که من رسیدم ساعتی می شد که عاطفه فارغ شده بود ... نفس زنان وارد اتاق شدم مامان و خانم آشتیانی دور تخت عاطفه ایستاده بودند که به محض دیدن من با ذوق گفتند فرناز جان بیا ببین عاطفه چه پسر کاکل زري و نازي زاییده ! در حالی که به شدت ذوق کرده بودم به کنار تخت عاطفه رفتم خواب بود گونه اش را آرام بوسیدم و سپس به نوزادي که در کنارش بود نگاه کردم و بعد با ذوق و شوق بغلش کردم و قربان صدقه اش رفتم . به چهره ي زیبایش خیره شدم ترکیبی از چهره فواد و عاطفه را داشت و در نهایت بسیار ملوس و دوست داشتنی به نظر می امد در همین ابتدا مهرش انچنان به دلم افتاد که لحظه اي او را از خودم دور نمی کردم . از پشت پنجره او را به بابا و فواد و همچنین باربد که تازه رسیده بود نشان دادم هر کدام خوشحالیشان را به نوعی ابراز کردند . با ترخیص شدن عاطفه از بیمارستان فواد براي سلامتی همسر و فرزندش گوسفندي را قربانی کرد و بعد همه را به منزلش دعوت نمود . طبق خواسته عاطفه اسم نوزاد را نوید گذاشتند . عاطفه به حدي از لحاظ روحی و جسمی خسته بود که نرسیده به خواب عمیقی فرورفت و من با کمال میل از نوید کوچولو مراقبت می کردم . در اتاق کنار گهواره در حالی که به چهره ي زیباي نوید کوچولوخیره شده بودم خم شدم و او را بوسیدم و با لحن کودکانه اي به او گفتم ، آخه نوید کوچولو تو به کی رفتی که اینقدر خوشگل شدي ! به بابا یا مامان ؟ در این هنگام از پشت سرم صدایی شنیدم که درست مثل من با لحن کودکانه جوابم را دادو گفت:
-من به دایی باربد رفته ام که اینقدر خوشگل شدم مگه نمی دونی حلال زاده به داییش میره ؟
سرم را برگرداندم و به او نگاه کردم ، باربد لبخند زیبایی به رویم زد که حرارت و داغی آن را در زیر پوستم احساس کردم و با شرم رویم را از او گرفتم . در همان لحظه هم نوید شروع به گریه کرد خیلی زود فهمیدم که پوشکش را خیس کرده با اینکه هیچگونه تجربه اي نداشتم اما خیلی ماهرانه پوشک او را عوض کردم که این کارم از چشم تیز بین باربد دور نماند و نگاهی پر از شیطنت به من کرد و گفت :
-فرناز خانم بچه داریت هم که عالیه فکر نمی کنم در آینده مشکلی در این مورد داشته باشی !

از شنیدن حرفش گونه هایم سرخ شد و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-من به بچه ها علاقه زیادي دارم .

باربد با شیطنت گفت:
-پس خوش به سعادت بچه ها !

باربد این را گفت و از اتاق بیرون رفت با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و با خود گفتم امان از تو که هفت خط روزگاري.
لحظاتی بعد در حالی که نوید در آغوشم به خواب رفته بود از اتاق بیرون آمدم و به جمع پیوستم. خلاصه آن روز با تولد
نوید یکی از بهترین روز هاي زندگیم رقم خورد و من تاریخ آن را در دفترچه خاطراتم ثبت کردم .

یک روز که مثل همیشه وارد دانشگاه شدم در حالی که به طرف سالن می رفتم باربد را دیدم که با چهره شادي به طرفم آمد بر خلاف همیشه سلام و احوال پرسی گرمی کرد و سپس گفت:
-فرناز خانم به جاي رفتن به کلاس بهتره اول سري به برد بزنید .

با بی تفاوتی گفتم:
-مگه روي برد چه خبره ؟
باربد خیلی شمرده گفت :
-ظاهرا قراره یک اردوي علمی تحقیقاتی در استان اصفهان برگزار بشه از هر کلاس دانشجویان ممتاز را دعوت کرده اند که اسم شما هم جزء آنهاست بهتون تبریک می گم .
ناگهان از زبانم پرید و گفتم:
-شما چطور ؟ شما هم دعوت دارید ؟
باربد نگاهم کرد و بعد از خنده کوتاهی که باعث شد از شرم سرخ شوم گفت :
-خیالت راحت من هم دعوت شدم .

از دست خودم حسابی عصبانی شدم و در دل به خود گفتم حقته دختره ي احمق مدام با این خنگ بازي هایی که در می آوري دستت را رو می کنی. آخه چی می شد یک دقیقه دندان روي جیگر می گذاشتی و خودت روي برد را نگاه می کردي؟ با حالتی عصبی از کنارش گذشتم و با دیدن اسم هر دویمان که پشت سرهم نوشته شده بود خوشحال و خندان در حالیکه به خودم می بالیدم به کلاس رفتم . در کلاس به تنها چیزي که توجه نکردم درس دادن استاد بود مدام در فکر این اردوي تحقیقاتی بودم و از اینکه با ، باربد همسفر خواهم شد احساس خوشایندي داشتم . به هر حال آن روز بر خلاف روزهاي قبل شاد و شنگول از دانشگاه بیرون آمدم هنگام سوار شدن در تاکسی ناگهان تصمیمم عوض شد و به جاي رفتن به خانه آدرس منزل فواد را دادم آخه بدجوري دلم براي نوید تنگ شده بود . عاطفه با دیدنم خوشحال شد و با مهربانی درآغوشم کشید و گفت :
-چه عجب فرناز جون یادي از ما کردي ؟
خندیدم و در جوابش گفتم :
-اختیار دارید عاطفه جون ما همیشه به یاد شما هستیم .

بعد نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
-نوید جون خوابه ؟

-آره خواب تشریف دارند . این بچه اگر بیدارش نکنی که شیر بخوره هیچ وقت بیدار نمی شه .

در حالی که به طرف اتاقش می رفتم تا او را بیدار کنم گفتم:
-پدرش را در می اورم مگه میذارم که این طور با ناز بخوابه !

بالاي تختش ایستادم و به چهره ي زیبا و معصومش نگاه کردم که چه معصومانه به خواب رفته بود. به آرامی بغلش کردم و چند بار گونه اش را بوشیدم تا بلکه بیدار شود اما مثل اینکه حق با عاطفه بود و او بیش از حد خواب آلود بود به ناچار او را در تختش گذاشته و از اتاقش بیرون آمدم و با تعارف عاطفه روي مبل نشستم و دقایقی بعد گرم صحبت شدیم. آنچنان باعاطفه احساس صمیمیت می کردم که گویی دوست دیرینه ام است عاطفه زن بی نظیر و فوق العاده مهربانی بود که فورا آدم را جذب می کرد . خلاصه بعد از اینکه از هر دري صحبت کردیم به او گفتم :
-عاطفه جون دوست دارم آلبوم خانوادگیت را ببینم می شه خواهش کنم نشانم بدهی ؟
عاطفه با چهره ي خندان گفت :
-البته که می شه عزیزم الان می اورم .

آلبوم تنها بهانه اي بود که می توانستم با نگاه کردن به عکس ها یک سري اطلاعات از باربد کسب کنم . طولی نکشید که عاطفه دو آلبوم بزرگ آورد و در کنارم نشست و بعد به اتفاق هم شروع به ورق زدن کردیم ، آلبوم اول به
کودکی عاطفه و باربد اختصاص داشت . هر ورقی که می زدم با دیدن عکس بچگی باربد که بسیار تپل و بامزه بود ذوق می کردم یقینا اگر عاطفه نبود تک تک عکس هایش را می بوسیدم اما به ناچار احساساتم را کنترل می کردم و فقط به گفتن عکس هاي خیلی جالبیه اکتفا می کردم . در هر عکسی از باربد نوعی شیطنت در چهره اش نمایان بود لبخندي زدم و به عاطفه گفتم :
-از ظاهر عکس هاي آقا باربد معلومه که بچه ي شیطونی بوده ؟
عاطفه در حالی که به عکس باربد خیره شده بود گفت :
-دقیقا همین طور بود از در و دیوار بالا می رفت حتی من که دو سال از او بزرگتر بودم هرگز توان مقابله با او را نداشتم و مرتب از او کت می خوردم .

عاطفه در این جا سکوت کرد و سپس ادامه داد :
-بعضی وقت ها که به این عکس ها نگاه می کنم باورم نمی شه که این همه سال گذشته باشه و ما بزرگ شده باشیم آخه کی باورش می شه که باربد اینقدر سر به زیر و مودب شده باشه !

در دل به این حرف عاطفه خندیدم و گفتم:
-مودب ! خیلی هم مودبه ... آقایی هم که از سر و رویش می باره واقعا که ...

آلبوم را بستم و دیگري را برداشتم که با ورق زدن آن دریافتم که تمام عکس ها مربوط به اقوام درجه یک آنها هستند مثل عمو ، عمه و خاله ... که هر کدام به نوعی در کنار عاطفه و یا خانواده اش عکس یادگاري گرفته بودند . در یکی از عکس ها با دیدن رامین و خواهرش در کنار باربد قلبم فرو ریخت و یک لحظه به تصور اینکه نامزد واقعی باربده ، وحشتی عمیق در دلم افتاد اما خودم را به زحمت کنترل کردم تا با خونسردي چیزهایی را از زبان عاطفه بیرون بکشم . بنابراین خنده تصنعی کردم و گفتم :
-عاطفه جان این دختر کیه ؟

- راحیل دختر عمومه و اینم رامین ، می شناسیش که ؟

- بله کاملا چه دختر عموي خوشگلی داري حتما تا حالا نامزد کرده ؟
عاطفه با بی تفاوتی گفت :
-نه نامزد نیست ... اما یک زمانی عموي خدا بیامرزم اسم باربد را روي او گذاشت آخه خیلی دوست داشت که باربد دامادش بشه گر چه بعد از فوت عمو ، زن عمویم هنوز هم خیلی اصرار داره که باربد با دخترش ازدواج کنه اما باربد هیچ علاقه اي به راحیل نداره حتی همین چند وقت پیش بابا و مامان از او خواستند که در صورت تمایل به ازدواج با راحیل برایش به خواستگاري بروند اما باربد محکم و قاطعانه گفت تحت هیچ شرایطی او را نمی خواهد و از آنها خواست دیگر اسمی از راحیل پیش او نیاورند بابا هم وقتی دید که باربد مخالفه دیگه اصراري نکرد و قضیه را همان جا تمام کرد .

با پایان یافتن حرف عاطفه نفس عمیقی کشیدم و در دل گفتم آخیش راحت شدم بالاخره از این بابت خیالم راحت شد چقدر دوست داشتم از عاطفه بپرسم که آیا باربد کسی را دوست دارد ؟ اما شرم مانعم شد و هیچ نگفتم و به همین اطلاعاتی که بدست آورده بودم قناعت کردم و بعد آلبوم را بستم و کنار میز نهادم . عاطفه فنجانی چاي برایم ریخت مشغول نوشیدن چاي بودم که صداي گریه نوید بلند شد با عجله از روي مبل بلند شدم و به عاطفه گفتم :
-اجازه بده من او را بیاورم دوست دارم خودم آرومش کنم .

عاطفه خندید و گفت :
-نترس عمه خانم الان چنان صداي گریه اش بلند می شود که دو دستی او را تقدیم خودم می کنی .

بدون توجه به حرف هاي عاطفه به اتاق نوید رفتم و او را بغل کردم و محکم به سینه ام چسباندمش هنوز چند گامی به جلو نرفته بودم که آرام شد و با چشمانی باز به من زل زد ، از این حرکت او کلی ذوق کردم و بارها قربان صدقه اش رفتم. اصرار عاطفه براي ماندن من بی فایده بود یک بار دیگر نوید را بوسیدم و شتابان از عاطفه خداحافظی کردم و به خانه برگشتم .

* * * *
آن شبی که قرار بود فردایش به اصفهان برویم دلشوره و استرس عجیبی بر دلم چنگ می زد طوري که تا سپبده صبح در رختخواب غلت زدم و عاقبت هم با صداي اذان رختخوابم را ترك کردم و خود را براي خواندن نماز آماده نمودم . بعد از نماز تک تک وسایلم را چک کردم و سپس آنها را درون ساك دستی کوچکی قرار دادم با آماده شدنم ساکم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم . کنار مامان و بابا مشغول خوردن صبحانه بودم که ناگهان صداي زنگ آیفون همه ي ما را متعجب کرد بابا نگاهی به مامان کرد و گفت :
-اول صبحی کی می تونه باشه ؟
مثل همیشه من با کم طاقتی از جایم بلند شدم و به طرف آیفون رفتم با شنیدن صداي فواد تعجبم بیشتر شد ! لحظاتی بعد با وارد شدن فواد همگی به او گفتیم خیره فواد جان ؟ فواد خندید و گفت :
-نگران نباشید چیز مهمی نیست .
فواد این را گفت و سپس به آشپزخانه آمد و خود را روي صندلی رها کرد و گفت :
-شنیدم این خواهر خودخواه من قصد رفتن به اصفهان را داره ! اگه دیشب باربد چیزي در این مورد به من نمی گفت فرناز خانم بدون اینکه یادش باشه یه برادري هم داره می خواست بدون خداحافظی بره !
لبم را گاز گرفتم و گفتم :
-فواد جان باور کن آنقدر وقتم تنگ بود و درگیر کارهام بودم که به کل فراموش کردم جریان مسافرت را برایت تعریف کنم .
فواد در حالی که فنجان چایی را از مامان می گرفت گفت :
-مهم نیست من دیگه سالهاست که با خصوصیات اخلاقی تو آشنا هستم .
اخمی به او کردم و رو به بابا گفتم :
-بابا جون تو رو به خدا ، شما یه چیزي به فواد بگو همیشه در مورد من تصور بد می کنه و می گه من مغرور و خودخواهم !
بابا خندید و به شوخی گفت :

- مگه نیستی دختر گلم ؟
فواد پکی زد زیر خنده و گفت :
-نگفتم این تنها نظر من نیست حالا هر چه زودتر بلند شو تا برسونمت دانشگاه .

در حالی که از پیشنهادش به ذوق آمده بودم از جایم بلند شدم و گفتم :
-مرسی فواد جان گر چه بعضی وقت ها اذیتم می کنی اما واقعا دوستت دارم !

فواد خندید و گفت :
-اي کلک ! براي اینکه برسونمت اینقدر چاخان می کنی ؟
چهره مظلومی به خود گرفتم و گفتم :
-نه به خدا باور کن که دوستت دارم .

فواد سوئیچش را برداشت و گفت:
-بهتره به جاي این لوس بازي ها بروي سوار بشی که داره دیر می شه !

چشم بلندي گفتم و با خداحافظی از بابا و مامان ساك دستی ام را برداشتم و از خانه بیرون آمدم و به طرف اتومبیل فواد رفتم. در همان لحظه بابا و مامان هم به همراه فواد از خانه بیرون امدند در دست مامان کاسه آبی بود که قصد داشت پشت سرم بریزد . مامان مدام در حال توصیه کردن بود و می گفت :
-عزیزم مراقب خودت باش و به محض رسیدن به اصفهان به من زنگ بزن و خبر سلامتی ات را بده .

در اتومبیل نشستم و با دست روي ماه آنها را از دور بوسیدم و گفتم :
-چشم مامان .

مامان در حالی که پشت سرم آب می ریخت گفت :
-خداحافظ دخترم .

در بین مسیر فواد تک سرفه اي کرد و گفت :
-فرناز جان اگر کار خاصی یا خدایی ناکرده مشکلی برایت پیش آمد از باربد کمک بگیر البته خودم خیلی سفارشت را به او کردم .

خندیدم و گفتم:
-آخه فواد جان مگه می خواهم به کره ماه سفر کنم ؟
فواد خیلی شمرده گفت :
-خوب همین که چند روزي از ما دور هستی و ازت بی خبریم باعث نگرانی ما می شود پس حسابی مراقب خودت باش .

در دل به حرف هاي فواد خندیدم و با خودم گفتم ببین من را به دست چه کسی سپرده ؟ باربد! اگر فواد می دانست که این آقا باربد چقدر براي من دردسر ساز شده و چقدر مرا اذیت کرده عکس العملش چه بود ؟ با توجه به اینکه برادر خانمش هم است چه تنبیهی برایش در نظر می گرفت ؟
در عالم خودم بودم که فواد چندین بار صدایم زد تا به خودم آمدم و با عجله گفتم :
-ببخشید فواد جان اصلا حواسم بهت نبود .

فواد با طعنه گفت:
-اما من احساس می کنم اخیرا هر وقت تو را می بینم یا حواست نیست یا اینکه رنگ و رویت پریده ! ناقلا نکنه دلت جایی اسیر شده و روت نمی شه اعتراف کنی ؟
با شنیدن این حرف فواد فکر کردم که او همه چیز را می داند براي همین احساس شرمی تمام وجودم را فرا گرفت . در حالیکه آب دهانم را به سختی فرو می دادم به او گفتم :
-نه...نه چرا این طوري فکر می کنی ؟ آن هم در مورد من !

فواد لبخندي زد و سپس گفت:
-ببخشید مثل اینکه من اشتباه کردم .

خوشبختانه با رسیدن به دانشگاه بحث ما هم نیمه تمام ماند از فواد خداحافظی کردم و به طرف دانشگاه رفتم. گروه بیست نفره اي بودیم که عازم اصفهان شدیم از این بیست نفر هشت نفر آنها دختر بود و مابقی پسر و من با هیچ یک از دختران گروه صمیمی نبودم براي همین جدا از بقیه روي صندلی نشستم دقایقی بعد باربد هم وارد اتوبوس شد و نگاه گذرایی به همه انداخت و بعد نگاهش به روي من ثابت ماند قلبم در سینه فرو ریخت ! او به آرامی نزدیکم شد و گفت :
-صبح بخبر فرناز خانم
بدون آنکه نگاهش بکنم پاسخش را دادم طولی نکشید که باربددقیقا روبروي من روي صندلی نشست. خودم را کمی جمع و جور کردم و پرده اتوبوس را کنار زدم و سعی کردم با نگاه کردن به خیابان ها خود را نسبت به او بی تفاوت نشان دهم .

خوشبختانه با حرکت اتوبوس و با گذشت اندك زمانی بی خوابی شب گذشته به من فشار آورد سرم را به پشت صندلی تکیه دادم و خیلی زود چشمانم سنگین شدند. زمانی چشم باز کردم که اتوبوس تقریبا نیمی از راه را پیموده بود و در کنار رستورانی توقف کرده بود . همه ي بچه ها تک تک از اتوبوس پیاده شدند تا براي دقایقی رفع گرسنگی و خستگی کنند تنها کسی که میل به غذا خوردن نداشت و احساس خستگی هم نمی کرد من بودم . سر جاي خودم نشستم و نظاره گر مسافرانی که در کنار رستوران در حال رفت و آمد بودند شدم . باربد هنگام پیاده شدن نگاهی به من انداخت و با تعجب گفت :
-فرناز خانم اگه چیزي میل دارید بدون تعارف بگویید تا برایتان بیاورم ؟
ناخواسته نگاهش کردم و با لکنت گفتم :
-نه...نه ممنون ... چیز ي میل ندارم .

باربد چنگی به موهاي پر پشتش زد و سپس گفت:
-به هر حال من پایین ایستاده ام اگر به چیزي احتیاج داشتی من را خبر کن .

بارید حرفش را زد و بعد بدون اینکه منتظر تشکر من باشد پایین رفت. با خود گفتم چه شده که خودش را در مقابلم این
قدر متین و مودب نشان می دهد ! شاید به خاطر سفارش فواد بود که در مقابلم احساس مسئولیت می کرد ؟ حسرتی خوردم و گفتم همه ي رفتار و حرکات این پسر عجیب به نظر می رسه ! آنقدر در شاید و اما غرق شده بودم که با سر و صداي بچه ها که وارد اتوبوس می شدند به خودم آمدم در همان موقع که هر کس داشت در سر جاي خود می نشست ناگهان صداي زمخت زنی به گوشم رسید که می گفت :
-فال... می گیرم ... فال .

کولی فالگیر به درخواست چند تا دانشجو وارد اتوبوس شد بچه ها براي مدتی با حرف هاي بی سر و ته کولی خود را سرگرم کردند. دقایقی بعد کولی به طرف من آمد و گفت :
-خوشگله نمی خواهی فالت را بگیرم ؟

با شرم گفتم :
-نه خانم احتیاجی به این کار ندارم !

اما او ول کن نبود و مدام اصرار می کرد تا فالم را بگیرد . عصبی شدم و اسکناسی را از کیفم در آوردم و به او دادم و گفتم :
-بفرمایید حالا دیگه خواهش می کنم دست از سرم بردارید .

کولی پولم را پس داد و با چهره اي که نشان می داد از رفتارم دلگیر شده گفت :
-خانم پولت را براي خودت نگه دار من که گدا نیستم !

یک لحظه از برخوردي که با او داشتم پشیمان شدم و براي اینکه از دلش در بیاورم به ناچار گفتم :
-خوب ناراحت نشو فالم را بگیر .

و بعد کف دستم را مقابلش گرفتم او خیلی سریع تر از چیز یکه فکر می کردم شروع به گفتن کرد :
-دختر جون بر خلاف زبانت قلب مهربونی داري ! دختر موفق و سربلندي هستی یه جوون خوش تیپ ، چهار شونه ، با قدي بلند و قیافه اي جنتلمن توي طالعته ! معلومه او را خیلی دوست داري !

در همان لحظه بدنم به یکباره خیس عرق شد چون باربد در صندلی مقابلم نشسته بود و شش دانگ حواسش به حرف هاي آن کولی بود . احساس می کردم که دارم ذوب می شوم !

دوباره با حرف هاي کولی به خودم آمدم گفت :
-دخترم ، دختر مهربان و خوش قلبم باید بهت بگم که بهتره اونو را فراموشش کنی آره به نفعته که او را فراموش کنی ! راه تو و اون از هم جداست یعنی هیچ وقت قسمت و تقدیرتان با هم نیست .

موهاي بدنم سیخ شد و وحشتی عجیب سراپایم را فرا گرفت طوري که دیگر ادامه حرف هاي مزخرفش را گوش دهم. در این حین باربد با صدایی که احساس می کردم گرفته است رو به زن کرد و گفت :
-فال من را بگیر .

و بعد دستش را جلو برد بدون آنکه نگاهش کنم گوش هایم را تیز کردم و آماده شنیدن شدم. کولی لحظاتی به کف دست باربد خیره شد و فقط سکوت کرد . باربد به او گفت :
-پس چی شد ؟ بگو دیگه

کولی با خونسردي گفت:
-جوون با مرامی هستی اما سرنوشتت را نمی دانم دقیق برایت بگویم چون چیز مشخصی نمی توانم در آن ببینم همه چیز در سرنوشتت گنگ و نامفهومه !

کولی این را گفت و سپس سرش را چند بار تکان داد و ادامه داد:
-هیچ چیز نمی بینم هیچ چیز ....

باربد با حرص دستش را پس کشید و گفت:
-عجب فالگیر قهاري هستی ؟
کولی به حرف باربد توجهی نکرد و خیلی زود از اتوبوس پیاده شد و به طرف یک اتوبوس دیگر که تازه از گرد راه رسیده بود رفت ... در دل او را نفرین کردم و گفتم ، لعنت به تو کولی ... آخه تو ، توي این بر بیابون چه می کردي ؟ چرا با گفتن آن حرف هاي بی سر و ته ات قیامتی در دل من بیچاره انداختی ؟ دوباره آهی از دل کشیشدم و با خودم گفتم ، نکند حرف هاي او درست از آب در بیاید نکند او خود سرنوشت من باشد که به صورت این کولی در آمده بود ... با حالتی فوق العاده عصبی چشمانم را بستم و به درون طوفان زده ام سفر کردم . حرف هاي او بارها در ذهنم مرور می شد و حالم را دگرگون تر می ساخت کولی لعنتی بد جوري ذهن و افکارم را در هم ریخته بود ! ساعتی بعد به اصفهان رسیدیم و به درخواست اکثر بچه ها به طرف سی و سه پل رفتیم تا ناهار را آنجا بخوریم و پس از رفع خستگی به دانشگاه برویم . زیبایی سی و سه پل باعث شد که روح خسته و پژمرده ام جانی دوباره بگیرد و آرامش از دست رفته ام را دوباره به دست آورم . به تنهایی کمی در اطراف قدم می زدم تا خستگی پاهایم برطرف شود در همان لحظه هم متوجه باربد شدم که به طرفم می آمد . با دیدنش دوباره به یاد حرف هاي آن کولی افتادم و سراپایم پر از ترس شد . وقتی که در کنارم قرار گرفت با طعنه گفت :
-فرناز خانم معلومه حرف هاي کولی خیلی تاثیر داشته چون رنگ و رویت حسابی پریده !

با عصبانیت گفتم:
-حرف هاي چرت آن کولی هیچی نفهم به اندازه سر سوزنی هم در من تاثیر نداشته !

باربد خندید و در حالی که می خواست حرصم را در بیاورد گفت:
-حالا دیگه اینقدر حرص نخور ! عشقت چندان هم پسر بدي نیست که بخواد بهت پشت پا بزنه .
با شنیدن حرفاش گرماي فوق العاده اي وجودم را فرا گرفت و قلبم شروع به تپیدن کرد به زحمت خود را جمع و جور کردم و با صداي لرزانی گفتم:
-آمدي که همین را بگی ؟
بارید دستش را در جیبش فرو برد و سپس موبایلش را بیرون آورد و آن را مقابلم گرفت و گقت:

-نه...نه... باور کن آمدم که موبایلم را بهت بدم تا به فواد زنگ بزنی . آخه یک ساعت پیش زنگ زد و خواست با تو حرف
بزنه اما چون خواب بودي بیدارت نکردم حالا بیا بگیرش و به فواد زنگ بزن .

دستش را رد کردم و گفتم:
-احتیاجی به همراه شما ندارم اگر بخواهم تماس بگیرم تلفن کارتی نزدیک است ، اونجا ، اون طرف خیابان می روم و تماس می گیرم .

از اینکه گوشی را از دستش نگرفتم خیلی ناراحت شد و با عصبانیت گفت:
-واقعا که دختر خودخواه و لجبازي هستی !

بی اعتنا از کنارش گذشتم و در دلم گفتم حقت بود! لحظاتی بعد به طرف کیوسک تلفن رفتم وارد کیوسک شدم و به همراه فواد زنگ زدم بعدش هم با مامان تماس گرفتم و خبر سلامتی خودم را به آنها دادم . هنگام برگشتن و گذشتن از خیابان باربد را از دور دیدم که به درختی تکیه داده بود و با کنجکاوي مرا زیر نظر داشت . آه بلندي کشیدم و نگاهم را از او گرفتم اما آنقدر گیج و آشفته بودم که نفهمیدم چگونه با بودن آن همه ماشین که به سرعت عبور می کردند به وسط خیابان آمدم !

تنهاچیزي که مرا به خود آورد صداي فریاد باربد بود که داد زد فرناز مواظب باش... در هان لحظه با برخورد اتومبیلی به هوا پریدم و دیگر چیزي یادم نیامد .

اگر بگویم واقعا مرده بودم چندان هم بیراه نگفتم من تنها با معجزه ي نیرومند عشق بود که دوباره برگشتم. درست به یاد دار که روحم از بدنم جدا شده بود و مدام این طرف و آن طرف را نگاه می کرد احساس می کردم همانند یک پرنده هستم که می توانم به هر جا که دوست دارم پرواز کنم بالا می رفتم ، بالا و بالاتر ... احساس سبک و راحتی داشتم و از هیچ چیز نمی ترسیدم اما زمانی که در اوج قرار گرفتم فردي که چهره اش را نمی توانستم ببینم به من گفت برگرد ! بعد با دست به پایین اشاره کرد و گفت آنجا ، آن پایین یک نفر منتظرته . با تعجب از او پرسیدم چه کسی منتظر منه ؟ گفت وقتی رفتی پایین خودت همه چیز را می فهمی.


تا خواستم سوال دیگري بپرسم آن شخص غیبش زد لحظاتی بعد احساس می کردم به طرف پایین می روم و هر چه پایین تر می آمدم صداي آشنایی را می شنیدم و سعی می کردم بفهمم که او چه کسی است اما متاسفانه چیزي نفهمیدم . کم کم گرمی دستی را در دستم احساس کردم و بعد خیسی مایع گرمی که به دستم می خورد و وجودم را گرم کرد . این بار با تمام قدرت سعی کردم به حرف هاي او گوش بدهم که ناگهان صدایی شنیدم که گفت :
-فرناز ، عزیزم ، عشقم برگرد . تو باید برگردي و خوب شوي به خاطر باربد ، تو که دوست نداري باربد دق کنه ؟ فرنازم تو باید خوب بشی تا بهت بگم دیوانه وار دوستت دارم . تو باید بفهمی که من بازي را باختم و عاقبت این من بودم که به
عشقت اعتراف کردم ... فرناز ! جان باربد دستت را تکان بده ... به تمام مقدسات عالم قسم که اگه خوب نشی خودم را میکشم !

حالا دیگر یقین پیدا کرده بودم که او کسی جز باربد نیست در بهت و ناباوري غرق بودم اما با نیروي عجیبی که در خودم
احساس می کردم دستش را فشردم ولی هر چه خواستم چشمانم را باز کنم نتوانستم . مثل اینکه همین یک حرکت دستم کلی براي او مسرت بخش بود چون صداي خوشحالش را شنیدم که فریاد زد :
-دکتر ... دکتر بیا ... نگاه کن زنده است ... خودم دیدم که دستم را فشار داد ... دکتر ... دکتر ...

باربد همچنان از شوق فریاد می زد و دکتر را صدا می کرد لحظاتی بعد دکتر با عجله بالاي سرم آمد و گفت:
-واقعا زنده ماندنش چیزي جز معجزه نخواهد بود !

در آن لحظه با خود گفتم پس من واقعا مرده بودم! نمی دانم چند ساعت یا چند دقیقه دیگر گذشت که دوباره گرمی
دستش را در دستانم احساس کردم و وجودم مثل کوره آتش داغ شد . حقیقت داشت و من در خواب و رویا نبودم ! آیا
عشق باربد به من حقیقی بود ؟ آنقدر سوال مختلف به ذهنم فشار می آورد که مهلت فکر کردن به پاسخ آنها را نداشتم چون خیلی زود احساس سنگین شدن کردم و کم کم همه چیز از ذهنم پاك شد .

با احساس تشنگی و درد از خواب بیدار شدم . چشانم را باز کردم و گفتم تشنمه ، آب می خوام اما آنقدر صدایم آرام بود که خودم هم نشنیدم چه برسد به اینکه کسی بخواهد بشنود و به من آب بدهد . سرم را چند بار به اطرافم تکان دادم تا این که حضور دو پرستار که کمی آن طرف تر از تختم نشسته بودند را حس کردم . آن دو سرگرم صحبت با یکدیگر بودند که ناخواسته حرف هایشان به گوشم رسید یکی از آنها به دیگري گفت دختره عجب شانسی داره ! پسره داشت خودش را برایش می کشت توي این سه روز لب به غذا نزده و مدام دور و بر تختش چرخیده .
پرستار دوم گفت آره معلومه خیلی دوستش داره ! شایدم با هم رفیق بودند . یا اینکه شاید نامزدشه ؟اما هر دوتاشون هم خوشگل اند هم خیلی به هم می آیند .
درست در همان لحظه باربد به همراه نایلکسی از خوراکی وارد اتاق شد هر دو پرستار از جایشان بلند شدند و نگاهی خاص به هم انداختند و بعد هر دو از اتاق بیرون رفتند . باربد با گام هاي آرامی به طرفم آمد وقتی هر دو نگاهمان در هم قفل شد شرم عجیبی نسبت به هم احساس کردیم طوري که باعث شد هم زمان با هم نگاهمان را از هم بگیریم . لحظاتی بین هر دوي ما سکوت سنگینی حاکم شد اما خیلی زود باربد با صداي لرزانی سکوت را شکست و گفت :
-فرناز خانم از اینکه سلامتی ات را بدست آوردي از ته دل خوشحالم شما واقعا من رو نصف عمر کردید اگه خداي نکرده براي شما اتفاق بدي می افتاد من باید جواب خانواده ات را چه می دادم . از اون مهم تر خود من باید چکار می کردم ؟
با گفتن این حرف سکوت کرد و به طرف پنجره اتاق رفت . خود را به نفهمیدن زدم و به او گفتم : - آقاي آشتیانی اتفاق خاصی برایت پیش آمده ؟
باربد در حالی که به وضوح بغضش را فرو می برد با صداي بسیار گرفته و دو رگه اي گفت :
-آره یه اتفاق برام رخ داده ! یه اتفاق سرنوشت ساز ! البته این اتفاق مدت هاست که برایم رخ داده اما نمی توانستم درکش کنم تا اینکه با تصادف کردن تو فهمیدم که اگر تو طوریت بشه من نابود می شم !

قلبم به یکباره فرو ریخت و بدنم سست و لرزان شد گر چه مفهوم حرف هایش را می فهمیدم اما باز خودم را به ندانستن زدم و گفتم :
-آقاي آشتیانی می شه ازت خواهش کنم حرفت را راحت بزنی ؟
باربد صورتش را کامل به طرف پنجره گرفت و گفت :
-فرناز خانم شما دختر زرنگی هستید بعید می دانم با ماجراهایی که داشتیم منظورم را نفهمیده باشید ؟
بارید لحظه اي سکوت کرد و دوباره ادامه داد :
-نکنه می خواي به پات بیفتم و التماست کنم البته اگه تو این طوري بخواهی حتما این کار را می کنم غرور من در برابر عشق تو چیز مزخرفیه تو بیش از اونی که تصورش را بکنی براي من مهم هستی !

نمی دانم چرا بدون این که اختیار خودم را داشته باشم لبهایم لرزید و بغض کهنه ام را که مدت ها بود آزارم می داد رهاکرده و با صداي بلندي شروع به گریه کردم. باربد با تعجب برگشت و نگاهم کرد و بعد به سرعت به کنار تختم آمد و
درحالی که دستمال کاغذي را از جیبش بیرون می آورد و اشک هایم را پاك می کرد با مهربانی گفت :
-فرناز خانم خواهش می کنم گریه نکن باور کن دیگه تحمل گریه کردنت را ندارم . گوش کن می خواهم یک قصه برایت
تعریف کنم قصه اي که می دانم شنیدنش دلت را تسکین می دهد ! نمی خواهی بدانی در مورد کی و چیه ؟
باربد لبخند ملیحی زد و دوباره گفت :
-می خواهم قصه خودم را برایت بگویم .

لحظاتی سکوت کرد و بعد براي اولین بار اسمم را صدا زد و گفت:
-فرناز حوصله شنیدنش را داري ؟
نگاهش کردم و تنها با نگاه بارانیم به او فهماندم که می تواند بگوید .

باربد بدون درنگ شروع به صحبت کرد:
-من از همون بچگی پسر کله شق و مغروري بودم بزرگترین تفریح و لذتی که داشتم این بود که مدام سر به سر اطرافیانم بگذارم ، اذیتشون کنم و آنها را حرص بدهم و کلی از این کارم لذت ببرم . همه این کارها شده بود شیطنت هاي دوران کودکی ام که متاسفانه با همین خلق و خو بزرگ شدم البته با این تفاوت که دیگر کسی را اذیت نمی کردم و کاري هم به کسی نداشتم اما هنوز مغرور و کله شق بود . تا زمانی که در دانشگاه اصفهان تحصیل می کردم حتی زیباترین دختر دانشکده هم نتوانست غرور مرا آب کند و به قولی دلم را اسیر خودش کند ! به هر حال این براي خودم هم تا حدود زیادي عجیب بود که در مقابل بهترین دخترانی که مدام دور و بر می گشتند هیچ احساسی نداشتم که بخواهم در مقابل آنها ابرازاحساسات کنم . در نهایت با انتقالیم از دانشگاه اصفهان موافقت شد و براي همیشه از انجا خداحافظی کردم و به تهران برگشتم. اوایل وقتی به کلاس می آمدم و تو را می دیدم با اون همه زیبایی که داشتی باز هم برایم فرقی با بقیه نمی کردي اما به مرور زمان وقتی با پسر هاي کلاس رابطه دوستانه برقرار کردم متوجه شدم که هیچ کدام دل خوشی از تو ندارند . درهر بحثی که پیش می آمد می گفتند که دختر خودخواه و مغروري هستی مدام تکرار می کردند که به هیچ پسري روي خوش نشان نمی دهی . خلاصه اینکه تو شده بودي بحث اساسی محفل آنها و یا به نوعی دیگر با این سر سختی که ازخودت نشان می دادي آنها را حسرت به دل گذاشته بودي ! در حالی که آنها فقط خواهان یک نگاه پرشور از طرف تو بودند .
به هر حال تمام این حسرت ها مثل یک عقده در دلشان جاي گرفته بود و به نوعی از تو بدشان می آمد.
با توجه به صحبت هاي آنها کم کم تحریک شدم که هم تجدید خاطراتی بر دوران کودکی ام کنم و هم اینکه تو را به طرف خودم جلب کنم تا بتوانم حسابی اذیتت کنم و در کل انتقام همه بچه هاي کلاس را از تو بگیرم . درست یاذمه یک روز ازت خواستم که برسونمت اما آنچنان با سردي باهام برخورد کردي و به قولی سنگ روي یخم کردي ! که از همان جا کینه ات رادر دلم گرفتم و مصمم شدم هر طوري که شده تو را عاشق خودم کنم و به طرف خودم بکشانمت تا غرور و خودخواهیت راازت بگیرم و خردت کنم ! و با این کار به همه ثابت کنم من تنها کسی بودم که از عهده تو برآمدم . البته انتظار چندانی براي این کار نکشیدم چون تو با نیم نگاهی که هراز گاهی به طرفم می انداختی به من فهماندي که از من خوشت آمده و حسابی در دام افتادي . با هر ترفندي بود شماره موبایلم را بهت رساندم تا به ن زنگ بزنی اما بر خلاف تصورم این کار را نکردي ، فهمیدم که مغرور تر از اونی هستی که فکرش را می کردم . تا اینکه یکی دو روز به دانشکده نیامدم و برایت نقشه کشیدم قصد داشتم هنگامی که از دانشگاه بیرون می آیی و منتظر تاکسی می شوي اتفاقی خودم را سر راهت سبز کنم و هر طوري شده تو را سوار ماشینم کرده و با حرف هاي عاشقانه مجذوبت کنم . متاسفانه روز اول نقشه ام نگرفت اما در روز دوم نیم ساعت زودتر از اینکه کلاسمان تمام شود آمدم و در اطراف دانشگاه اتومبیلم را پارك کردم مدام الفاظ عاشقانه را با خود تکرار می کردم تا جلوي تو به نحو احسن از انها استفاده کنم . دقایقی طول نکشید که تو را دیدم از دانشگاه بیرون آمدي بشکنی زدم و اتومبیلم را روشن و به آرامی شروع به رانندگی کردم . در همان لحظه تو بی خبر از همه جا وارد کیوسک تلفن شدي نمی دانم چرا حس عجیبی بهم می گفت که تو به من زنگ خواهی زد . وقتی شماره مجهول را بر روي تلفنم دیدم دوست داشتم از خوشحالی فریاد بزنم بهتر از این نمی شد اول فکر کردم که با من صحبت خواهی کرد اما ظاهرا
سکوت را ترجیح دادي و هیچ نگفتی ! من که حالا صد در صد تو را شناخته بودم به طرف کیوس تلفن به راه افتادم و گوشه اي ایستادم و تو را زیر نظر گرفتم و .... باربد در اینجا سکوت کرد .... و بعد نیم نگاهی به چهره ي شرمسارم انداخت و حرفش را ادامه داد :
-آره به همین راحتی مچ ات را گرفتم تا بعد ها با دیدن من شرمنده شوي اما تو بی اندازه مغرور بودي باعث شدي تا همه ي محاسباتم در موردت اشتباه از آب درآید ! خلاصه چند وقت از این ماجرا گذشت و من تا آمدم تو را عاشق خودم کنم دیدم که خودم عاشق تو شدم آن هم تنها عاشق و شیداي همین غرورت . خیلی جالب بود در همان دامی که براي تو پهن کرده بودم خودم اسیر شدم ، روز و شبم را ازم گرفتی و باعث شدي تا بیشتر وقتم را به فکر کردن به تو اختصاص بدم ! هر چه خواستم به خاطر اون توهین هایی که به خانواده ام کردي ازت متنفر بشوم باز هم نشد . در این گیر و دار بودم که چگونه بهت ثابت کن که عاشقت شدم که یک روز عاطفه به من گفت باربد یکی از همکارانم از من خواستگاري کرده ، ازت میخواهم که به محل زندگیشان بروي و در مورد خانواده اش برایم تحقیق کنی ... وقتی عاطفه گفت اسم خواستگارم فواد فاخت