دیوار کاربران


sahar2014
sahar2014
۱۳۹۳/۰۲/۱۶

دل من دير زمانی است كه می پندارد :

« دوستی » نيز گلی است ؛

مثل نيلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظريفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنكه روا می دارد

جان اين ساقه نازك را

- دانسته-

بيازارد !

در زمينی كه ضمير من و توست ،

از نخستين ديدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هايی است كه می افشانيم .

برگ و باری است كه می رويانيم

آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است

گر بدانگونه كه بايست به بار آيد ،

زندگی را به دل‌انگيزترين چهره بيارايد .

آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف ،

كه تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نيازت سازد ، از همه چيز و همه كس .

زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز

دانه ها را بايد از نو كاشت .

آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان

خرج می بايد كرد .

رنج می بايد برد .

دوست می بايد داشت !

با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد

با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند

دست يكديگر را

بفشاريم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از ياری ، غمخواری

بسپاريم به هم

بسراييم به آواز بلند :

- شادی روی تو !

ای ديده به ديدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

عطر افشان

گلباران باد .

sahar2014
sahar2014
۱۳۹۳/۰۲/۱۲

من را ببین!
نگاهم را بخوان...
می دانم!
به دلم افتاده...
من را ، از هر طرف
كه بخوانی ام!
نامم بن بستیس، بر دیواری بلند
من ، سالهاست
دل بسته ام به طنابی،
كه هروز لباس عشق، نم چشمانش
خیس میكند!
و بر حیات خانه ی ، حیاط زندگی اش پهن
می كند!
به فال نیك گیرم...
برایـم،
به دروغ
پایت را میکشی
وسط ، تمام بازی های كودكانه...
معـركه میگیری
و چه کودکـانه، هربار
بیشتــر بـاور میکنـم ،
لباسهای خیست را،
من ته كوچه!
در انتظارت نشسته ام!

anisa19
anisa19
۱۳۹۳/۰۲/۱۰

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است . .

amir281
amir281
۱۳۹۳/۰۱/۲۱

کاش می شد تا افق پرواز کرد

حل مشکل را با عشق آغاز کرد

کاش می شد شعر ماندن را سرود

باحضورت یک غزل اعجاز کرد

کاش می شد لحظه های عشق را

بی ریا و با نگاه ابراز کرد،،،،،،،

amir281
amir281
۱۳۹۳/۰۱/۲۱

بعضی ها محرم نیستن ولی مرهم که هستن،،،،،،،پس مرهم باش

amir281
amir281
۱۳۹۳/۰۱/۲۱

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی وفاست،،،،،،،،،،،،،،،،،

reyhaneh
reyhaneh
۱۳۹۳/۰۱/۱۶

نابينـــ♥ــــا به مـــــــ♥ـــاه گفت : دوســـــ♥ـــتت دارم

مـــــ♥ـــاه گفت : چه طـــ♥ـــوري ؟ تو که نمــ♥ـــي بيني .

نابيـــــــ♥ــــنا گفت : چون نمي بينـــــ♥ــمت دوستــــــ♥ــــــت دارم .

مـــــ♥ــــاه گفت : چــ ــ ♥ـــ ــرا ؟

نابــــــ♥ـــينا گفت : اگر مي ديدمـــ♥ـــــت عاشق زيباييــــــ♥ــــت مي شدم

ولي حــــــالا که نمي بيـــ♥ــــنمت

عاشـق خودت هســـ♥ــــتم

reyhaneh
reyhaneh
۱۳۹۳/۰۱/۱۴

هرزگے مختص بـــﮧ تـטּ فروشے نیست

ربطے بـﮧ جنسیت هم نـבاره

همیــטּ ڪﮧ از اعتماב ڪسے

سوء استفاבه ڪنے … هرزه اے

همیــטּ ڪﮧ بــﮧ בروغ بگے בوستت בارم … هرزه اے

همیــטּ ڪﮧ خیانت ڪنے … هرزه اے

اگــﮧ میخواے تــטּ فروشے بڪنے

صاحب اختیار بـבنتے
اما هرزگے نڪــטּ چوטּ

از احساس و آبرو و غرور בیگراטּ بایـב مایـــﮧ بذارے!!!

asal100
asal100
۱۳۹۳/۰۱/۱۲

בرْ زنْـבگے یآב گِرفْتَمْ

دפּستْ شَـפּمْ

بـפֿنـבمْ

گِریِـہ ڪــنمْ

گآهے بُغْضْ ڪــنَمْ

بِبـפֿشمْ

פּلے اِے ڪــآشْ

یآב می گِرفْتمْ

ڪـــہ گآهے

فَقطْ گآهے نیزْ فَرآمـפּشْ ڪــنَمْ

reyhaneh
reyhaneh
۱۳۹۳/۰۱/۰۹

نه از عشق و نه از رویا بپرسید

نه از آینده و فردا بپرسید

دلیل این همه سرخوردگی را

برید از بد بیاری ها بپرسید