متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


روزی روزگاری بود دوتا دوست بودن (پسر)عاشق همدیگه .یه روز اینا دوتایی عاشق یه دختر میشن (اما خبر نداشتن که رفیقشون هم عاشق دخترس)اولی میره پیش دختره می گه من چیکار کنم به تو برسم دختره میگه اون کوه روبه رو رو میبینی پسر گفت اره گفت از الان برو اونجا اتیشی روشن کن وتا اذان صبح اون رو اون بالا نگه دار.

دومی میره دختر میگه اون اتیش روی کوه رو میبینی نباید بذاری اون تا اذان صبح روشن بمونه گفت باشه

شروع کرد به رفتن رسید دید دوستش اون جاست گفت دوست اینجا چیکار میکنی دوست قضیه رو براش تعریف کرد و گفت بیا این اتیش رو تا اذان صبح روشن نگه داریم اونم بدون این که بگه من هم اون دختر رو دوست دارم به دوستش کمک کد دمدم های اذان بود دوستی که باید اتیش روشن نگه میداشت گفت اتیش داره خاموش میشه من میرم هیزم جمع کنم .رفت.اتیش داشت خاموش میشد که دوستیکه باید اتیش رو خاموش میکردلباس هاشو در میاره ومیندازه تو اتیش تا خاموش نشه باز هم اتیش داشت خاموش میشد که دوست خودش رو مینداذه تو اتیش بعد از سوختن دوست صدای الله اکبر اذان به گو ش رسید!!!!!!!!!!

 

 

حالا به سلامتی دوستی که خودشو اتیش زد تا دوستش به عشقش برسه

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !