دیوار کاربران
aarash
۱۳۹۲/۱۰/۰۱
پیرمرد رو به آسمان کرد و با گلایه و زاری گفت خداوندا این همه بدبختی و بلا را میتوانم تحمل کنم و تنها به بندگی تو راضیم ولی نمیدان حکمتت چیست که چشمان دخترم را لوچ آفریدی...؟ در این هنگام ارباب صدایش را شنید و با تندی به او گفت ای پیرمرد چرا کفر و ناشکری می کنی مگر نمیبینی که چشمان دختر من هم لوچ است...؟ پیرمرد گفت آری می بینم اما چیزی که هست دختر شما خوشبختی ها را دوتا میبیند و دختر من بدبختیها را |
|
Mohamad73
۱۳۹۲/۱۰/۰۱
✯❤♡☆✯❤♡☆✯❤♡☆✯❤♡☆✯❤♡☆✯❤♡☆✯❤♡☆✯❤♡☆✯❤♡☆✯❤ |