متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


زنی با لباسهای كهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از  

 

فروشنده خواست كمی خواروبار به او بدهد.


وی گفت كه شوهرش بیمار است و نمی­تواند كار كند، كودكانش هم بی­غذا مانده­اند.


فروشنده به او بی­اعتنایی كرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش كند. زن نیازمند باز هم اصرار

 

كرد. فروشنده گفت نسیه نمی­دهد.


مشتری دیگری كه كنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می­شنید به فروشنده

 

گفت: ببین خانم چه می­خواهد خرید او با من.


فروشنده با اكراه گفت: لازم نیست، خودم می­دهم!


-  فهرست خریدت كجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !


زن لحظه­ای درنگ كرد و با خجالت، تكه كاغذی از كیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت

 

و آن را روی كفه ترازو گذاشت.


همه با تعجب دیدند كه كفه ترازو پایین رفت.


خواروبار فروش باورش نمی­شد اما از سرناباوری، به گذاشتن كالا روی ترازو مشغول شد

 

تا آنكه كفه­ها با هم برابر شدند.


در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تكه كاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته

 

 

است.


روی كاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلكه دعای زن بود كه نوشته بود:


ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده كن.  

 

فروشنده با حیرت كالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.  

 

زن خداحافظی كرد و رفت و با خود اندیشید:   

 

فقط خداست كه می­داند وزن دعای پاك و خالص چقدر است...  

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


asmaneabi
ارسال پاسخ
shabi
ارسال پاسخ

خيلي جالب بود
ممنونم