دیوار کاربران


omid1392
omid1392
۱۳۹۳/۰۳/۲۸

می شود لج نکنی پنجره را باز کنی ؟

صبح زیبای مرا با غزل آغاز کنی ؟

آه ای آتش آوار شده روی سرم

به خدا لج بکنی از همه لج باز ترم !

می شود با غزلی از تو بگویم ،امشب ؟

لب و چشمان تو را سخت ببویم امشب ؟

غزلی ساخته ام ، مثل غزل های شما

غزلی مثل در و پنجره ای رو به تو ، وا

غزلی قافیه اش دوست ، ردیفش باران

غزلی ساده تر از ایل و دهاتت ، آسان

راستی از تو و از پنجره هامان چه خبر ؟!

از غزل خواندن و از خاطره هامان چه خبر ؟!

از همان شور دل انگیز که در ایوان ماند ؟

مثنوی های صمیمانه که در دیوان ماند ؟

راستی از من و از خاطره هایم بنویس

از همان حس غریبانه برایم بنویس

راستی مثل قدیم از تب من می گویی ؟

غزل از زمزمه های لب من می گویی ؟

آری آری شب و روز از تب تو می گویم

غزل از زمزمه های لب تو می گویم

از همان زمزمه هایی که پر از نفرینند!

گرچه تلخند ولی از دهنت شیرینند !

آری آری غزل از دوست سرودن زیباست

با خیال لب تو شیفته بودن زیباست !

نام خوبی که شب و روز به لب های منی !

نکند اسم مرا از دل خود خط بزنی ؟

عاشقی پیشه کن از دور مرا باز ببین

نکند مطلع شعر تو نباشم پس از این

من همیشه به تو و عشق تو می اندیشم

چقدر دلهره دارم ، بروی از پیشم

یک سبد بوسه و گل هدیه به لب های تو باد

هر چه رویاست فدای تو و شب های تو باد!

به خدا آمده ام تا تو مرا ناز کنی

صبح زیبای مرا ، با غزل آغاز کنی

در نشد ، از سر دیوار شما می گذرم

به خدا لج بکنی ، از همه لج باز ترم !!

omid1392
omid1392
۱۳۹۳/۰۳/۲۷

رسوده ی دل
کاش می توانستم با یک سلام ساده در آغاز این نامه ها خط کشم بر هرچه فاصله هست از دستان من تا لمس بودنت
می بینی؟ دیگر حتی سلام هم برای من که دور از تو مانده ام واژه ی دلنشینی نیست … چرا که با هر درود به یاد می آورم که روزی تورا بدرود گفته ام و غرق می شوم در آرزوی شیرین آن ساعت که تا نهایت هستی عشق، کنارم باشی و هیچ گاه نیازمند سلامی دوباره نشویم
با این همه اگر سلام را کنار بگذارم، در سطرهای نامه هایم چه بنویسم من که می ترسم از رسیدن به واژه ی خداحافظ ؟؟!
این روزهای بودن و نبودنت، چیزی در سینه ام عجیب دلتنگ تو می شود و گاه میان لحظه هایی که مانده در سکوت یک بغض، به نفس نفس می افتد از اضطراب عشق و آنقدر بی قرار و آشفته می تپد که احساس می کنم در این جسم، دیگر جایی برای این همه احساس نیست
می بینی مرا که چگونه با حال و روزی پریشان تر از مجنون و چشمانی لبریز عشق که جهانی را به نظاره می نشاند، رسوای آدم شده ام و ستوده ی عالم؟!
عالمی که بر پایه ی عشق تکیه کرده و می داند که بود و نبود عشق یعنی بود و نبود او
… و اما اعتراضی نیست بر آدمیان؛ این فرزندان فراموشکار که از آن همه عشق تنها نامی را یدک می کشند که برایشان شبیه ” نمی دانم” معنا می شود
اگر خوب گوش دهی می شنوی که حکایت شیفتگی ام هرشب میان ستارگان این سو و آنسو سرک می کشد و آسمانت را سرشار می کند از تلألؤ عشق
و با این همه هنوز نامت را با واژه های سکوتم نجوا می کنم مبادا که به گوش شیطان برسد و آتش کینه اش میان قلب من و توجدایی بیاندازد
اما تو …. یادت نرود در جواب فریادهای بی صدایم لبخند بزنی!
خوب من ، باز هم بخند . بخند تا صدای شیون شیطان ، خدا را هم به خنده بیاندازد و آنوقت در سایه ی تبسمش لحظه هایمان را نقشی از عشق و ایمانی ابدی بزنیم
حالا بگذار همین جا که هنوز لبخند برلب داری نامه ام را پایان برم تا شادی ات در قاب لحظه هایم همیشگی شود
اما اگر باز هم دلتنگ حرفهایم شدی، چشمانت را ببند و سرت را بگذار بر شانه هایی که اینجا دور از تو مانده اند و خوب خوب گوش بسپار بر من، که تا هر کجا که بخواهی با تو از عشق سخن خواهم گفت.
نه ! خداحافظ نمی گویم … من هنوز برایت از جنون قصه ها دارم …
دستانم را رها مکن … که دیوانه ها پایان نمی شناسند.

omid1392
omid1392
۱۳۹۳/۰۳/۲۴

ترانه نمیتوان وصف کرد

وقتی میدانم تو مرا دوست نداری…

چه بی منطق دوستت دارم…

و تو هیچ به خیال نداری…

می بینی

زندگیم را بی تو…

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

عاقبت فاصله افتاد میان من و تو

اینچنین ریخت به هم روح و روان من و تو

موعد دلخوری از عمر هدر رفته رسید

صف کشیدند دقایق به زیان من و تو

قهوه خوردیم مگر فال جدیدی بزنیم

قهوه شد تلخ تر از تلخی جان من و تو

دیگری آمد و بین من و تو جای گرفت

تا فراموش شود نام و نشان من و تو

فکر ما بود بسازیم جهانی با هم

گر چه پاشید و فرو ریخت جهان من و تو...

кнαησσм gσℓ
кнαησσм gσℓ
۱۳۹۳/۰۳/۱۸

✿ شامگاه پیش...

ماهی تنگ دل هردویمان مرد

همان که دلت به پیچش ناز

باله هایش بسته بود...

و دل من نیز به تو...

و امروز...

شاخه ی نسترن نیز مرد...!!

تو نبودی...

و شاخه ی نسترن

برای همیشه مرد....

mrb62
mrb62
۱۳۹۳/۰۳/۱۸

من در این سکوت تنهایی...
غبار غم ها را حس می کنم...
طعم تنهایی را چشیده ام...
و در این سکوت بغض آلود...
دلم های...های...های...
به حال خود در حال گریستن است!
آن قدر تنهایم که...
که...نمی دانم چه گویم...
چه گویم تا از این مخمصه ی...
تنهایی در آیم...
نمی دانم چه گویم!...
ولی...بازهم می گویم...
من,آری من عاشقم,عاشق...
عاشق مردی که در کنار من است...
ولی حیف...حیف که نمی توانم...
راز دل با او گویم...!
راز دلم دشوار است و...
یارم عزیز...
تو بگو من چه کنم؟!...
چه کنم تا غرور از دست رفته ام...
باز گردد...
تا جرعت حرف دل زدن را داشته باشم!...

parsik
parsik
۱۳۹۳/۰۳/۱۷

http://www.hamkhone.ir/member/9250/blog/view/121486/

ممنون میشم سر بزنید...

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۰۳/۱۲

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست.

Kaveh33
Kaveh33
۱۳۹۳/۰۳/۱۱

یکی از فامیلامون(دختره) یک سال
مالزی بود, بعد رفت کانادا
تنهام زندگی میکنه!
واسه تعطیلات برگشته ایران
خواست با دوستش بره کیش
باباش اجازه نداد!
گفت:نمی ذارم تنها بری مسافرت.
"یعنی باباش تا این حد متعصبه هااااا........

Kaveh33
Kaveh33
۱۳۹۳/۰۳/۰۷

با بابام رفتیم بنگاه میگم آقا مزرعه دارین؟ میگه میخواین بخرین؟
بابا گف نه ما مترسکیم اومدیم دنبال کار،گفتیم مارو تو یه مزرعه ای چیزی نصب کنید..!