بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
عشق یا انتخاب
- تعداد نظرات : 5
- ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۴/۲۵
- نمايش ها : 317
ما دو نفر فامیل هستیم از بچگی با هم بزرگ شدیم ولی تو شهر های مختلف اون تهران و من شهرستان. ولی از همون اوقات بچگی فقط زمانی که درس داشتم تو شهری که زندگی میکردم بودم بعدش تهران بودم و پیش اون از همون زمان بچگی به شدت دوسش داشتم به حدی که حاضر بودم از همه چیم به خاطر اون بگذرم اونم من و خیلی دوست داشت اون یه پسر ساده دوست داشتنی بود و خیلی هم مهربون خیلی مهربون. همین مهربون بودنش بود که من و دیونه اون کرده بود همیشه وقتی تهران خونشون بودیم سه نفر ه با خالمون که همسن خودم بود در حال بازی بودیم این روزهای پر حلاوت عشقمون میگذشت بدون اینکه یکی از حسش با اون یکی حرفی بزنه ولی هر 2 مون میدونستیم که برای هم عزیزیم.سالها گذشت یه وقت شنیدم عشق زندگیم که سالها باهاش تو خواب و بیداری زندگی کرده بودم میخواد ازدواج کنه البته خانوادش به شدت مخالف بودن اینم بگم که پدرش فوق العاده من و دوست داشت یک سال به همین منوال گذشت و اون از زن گرفتن پشیمون شده بود با خیال راحت زندگی میکردم به این امید که هنوز دارمش تا اینکه یک سال بعد شب عید فطر تماس گرفتیم با خانه پدر بزرگم که عید و بهشون تبریک بگیم ولی اونا نبودن وقتی زنگ زدیم خونه خالم متوجه شدم که همه اونجا وقتی دلیلشو فهمیدم یه ان دنیا برام تموم شد اونا رفته بودن که برن برای پسر خالم خاستگاری رفتن خاستگاری انجام شد و من موندم با 22 سال خاطره یه عشق قشنگ اینم بگم این عشق به حدی بود که هر اتفاق بدی که قرار بود تو زندگی برام بیافته اون تو خواب قبلش بهم خبر میداد.عید همون سال برای مراسم عقد و عروسی رفتیم تهران عروس ازم خواست قند سوم که بله عروس بود و من بالا سرش بسابم منم با کمال میل قبول کردم اونا قبلا صیغه کرده بودن و برای عقد دایم باید مدت باقی مانده صیغرو بهم میبخشیدن وقتی عاقد داشت این و ازشون میخواست روبروش ایستاده بودم و داشتم از زیباترین لحظه زندگیش عکس میگرفتم.و خوشحال بودم از اینکه خوشحالیشو میدیدم تو تمام مراسمش شرکت مفید داشتم از ارایشکا هو اتلیه گرفته تا خطبه عقد و بقیه حرفا یه روز داشتم از یه مشکلم بازنش حرف میزدم اون ازم خواست تا مشکلمو به شوهرش بگه اونجا بود که بهم گفت شما که همدیگرو دوست دارین بزا بهش بگم تا مشکلتو حل کنه از حرفش ناراحت شدم و بهش گفتم اون برای من فقط یه برادره اونم گفت منم منظورم همین بود حالا بزا بهش بگم من قبول کردم وقتی به شهرم برگشتم چند روز بعد تلفنم زنگ خورد جواب دادم دیدم اونه به شدت عصبی بود از اینکه اینجا نیست و نمیتونه کمکم کنه اون 3 ساعت با من حرف زد و من عین 3 ساعت اشک ریختم و گوش دادم اونجا بود که بعد از چند سال بهم گفت که به زنش گفته که من و اون همدیگرو دوست داشتیم ولی هیچ وقت بهم نگفتیم اونجا منظور حرفی که زنش قبلا بهم زده بود و فهمیدم ولی نوش دارو بعد از مرگ سهراب....
مرسی دوست عزیز
چه با حال.این داستان برا هرکی بوده زندگیش عین فیلم هندی بوده
چه غم انگیز
وای خدای من
خیلی ناراحت کننده بود خیلی
چه بد