دیوار کاربران


mojtaba04
mojtaba04
۱۳۹۴/۰۱/۱۹

یک گروه دوست به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند.
گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد ' استرس و تنش در زندگی ' تبدیل شد.
استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنها قهوه درانواع متفاوت فنجان ها تعارف کرد.
( فنجان های کریستال، فنجان های درخشان، تعدادی با ظاهری ساده،تعدادی معمولی و تعدادی گران...)
وقتی همه آنها فنجان های را در دست داشتند، استاد گفت:
اگرتوجه کرده باشید تمام فنجان های خوش قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان های معمولی جا ماندند...!!!
هر کدامیک از شما بهترین فنجان ها را خواستید و آن ریشه "استرس و تنش"شماست!
آنچه شما واقعا میخواستید قهوه بود نه "فنجان" !!
اما با این وجود شما باز هم "فنجان " را انتخاب کردید!
اگر زندگی "قهوه " باشد؛
پس شغل، پول،موقعیت، عشق و غیره، "فنجان ها " هستند.
فنجان ها وسیله هایی هستند برای نگهداری و زندگی را فقط در خود جای داده اند .

لطفاً نگذارید "فنجان ها " کنترل شما را در دست گیرند...!
از "قهوه" لذت ببرید...

mojtaba04
mojtaba04
۱۳۹۳/۱۲/۲۷

:

دنیای ما قصه نبود. پیغوم سر بسته نبود. دنیای ما عیونه ، هر کی میخاد بدونه. .......

mona_rt
mona_rt
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

نگو اندر دل خود در این عالم که هر که ،لاف یکرنگی زند
محرم نمی گردد!!

mojtaba04
mojtaba04
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

:

تمام سال من بی تو پر از سوز زمستونه

صدای خنده رو هیچکس نمی شنوه از این خونه

تو رفتی و نگاه من یه دریا درد و غم داره

یکی انگار توی سینه ام گل یائس داره میکاره

بی تو قلب جهنم هم مثل خونه واسم سرده

با اون حالی که تو رفتی محال بازی برگرده

دارم یخ میزنم بی تو تا فرصت هست آخه برگرد

تو این سرمای تنهایی نمی شه حفظ ظاهر کرد

جای خالی تو داره همه دنیــا مو میگیره

بی تو آسون ترین کارا واسم سخت و نفس گیره

بی تو همصحبت شب هام همین چهار دونه دیواره

بی تو این سقف هم سقف نیست ازش دلتنگی میباره

mojtaba04
mojtaba04
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

mojtaba04
mojtaba04
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام برداشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفشهای بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه حترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که: " این فقط یک امتحان است....!"

mojtaba04
mojtaba04
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

:

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه ملک جهان زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز
وز عرش مر او را به سوی خاک فرو کاست
بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
بگشود پر خویش سپس از چپ و از راست
گفتا: عجب است این که ز چوبی و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خاست؟
بر تیر نظر کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: ز که نالیم که از ماست که بر ماست!
...

mojtaba04
mojtaba04
۱۳۹۳/۱۲/۲۴

بیا دست قشنگ مهربانت را عصایی کن که برخیزم
و شور انگیز و شوق آلود بدامان شقایقها بیاویزم

بدزدم تیشه فرهاد عاشق را و بی پروا چنان رعدی بنای سنگی غم را فرو ریزم

بسازم کلبه عشقی میان باغ فرداها و حافظ وار بر بام فلک طرحی دگر از عشق اندازم و نقش دیگری ریزم
بیا واکن لبانم را به تکرار سرود عشق که من آن مرغ غمگین شباویزم

mojtaba04
mojtaba04
۱۳۹۳/۱۲/۲۴

رفیقان و دوستان دهها گروهند

که هر یک در مسیر امتحانند

گروهی صورتک بر چهره دارند

به ظاهر دوست اما دشمنانند

گروهی خیر و شر در فعلشان نیست

نه زحمت بخش و نه راحت رسانند

گروهی وقت حاجت خاک بوسند

ولی هنگام خدمتها نهانند

گروهی دیده نا پاکند هشدار !

نگاه خود به هر سو می دوانند

بر این بی عصمتان ننگ جهان باد

که چون خوکند و بل بدتر از آنند

ولی یاران همدل از ره لطف

بهر حال که باشند مهربانند

رفیقان را درون جان نگه دار

که ایشان پر بها تر از جهانند

mojtaba04
mojtaba04
۱۳۹۳/۱۲/۱۹

سراپا اگر زرد پژمرده ایم



ولی دل به پاییز نسپرده ایم



چو گلدان خالی ، لب پنجره



پر از خاطرات ترک خورده ایم



اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم



اگر خون دل بود ، ما خورده ایم



اگر دل دلیل است ، آورده ایم



اگر داغ شرط است ، ما برده ایم



اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !



اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !



گواهی بخواهید ، اینک گواه :



همین زخمهایی که نشمرده ایم !



دلی سربلند و سری سر به زیر



از این دست عمری به سر برده ایم