بلاگ كاربران


دخترا که رفتن توی اتاق طاهره خلاصه قضیه رو برای فاطمه تعریف کرد .

فاطمه پرسید : " راستی راستی دختره به شما میگه عمه طاهره . "

" آره عزیزم . خوب وقتی من بشم عمه طاهره توام میشی عمه فاطمه دیگه . "

" ولی منو که ندیده . "

" خوب آره ولی میشناسدت . از روی عکسای قدیمی همه مونو میشناسه . ملیحه منو نشناخت ولی نیم وجبی عکس مراسم داداش ابوالفضل و ملیحه رو ورداشته اورده میگه من میدونم تو کی هستی . تو عمه طاهره خودمی  . "

" یعنی منم میشناسه . "

" از روی عکس آره ولی خوب تو اونموقع بچه بودی . حالا فکر نکنم بشناست . "

" واقعا انقدری که داداش عباس میگه شیرین و بامزه است . "

" عباس فقط یه دیقه دیدش ولی من دیدمش بغلش کردم بوسش کردم . خیلی شیرینه . یه زبون داره که زبون دراز اونموقعهای ملیحه پیشش بچه زبونم نیست . فقط خیلی سختی کشیده طفلکی . "

" آخه چرا ؟ "

" اینجوری که من فهمیدم تو این چند ساله بلایی نمونده که سر ملیحه بیچاره نیومده باشه .

ملیحه ام انقدری که تونسته تحمل کرده . اضافشم ریخته سر این طفل معصوم نیم وجبی .

حالا اگه به امید خدا عروسی سر گرفت و اومدن اینجا باید خیلی حواسمون بهش باشه . مخصوصا من و تو . انقدی که اون به محبت احتیاج داره عباس و ابوالفضل ندارن .

یعنی میخوام بگم این دختره از درس و دانشگاهم واجب تره . "

" چند سال بود که فکر میکردم دیگه هیچوقت عمه نمیشم . حالا یه دفعه شدم عمه فاطمه .

خیالتون راحت آبجی مونده دو ترم مرخصی بگیرم یه کاری می کنم دیگه تا آخر عمرش یادش نیاد سختی یعنی چی . "

" قربون خواهر خوبم بشم . دیگه میذاری من یه کوچولو بخوابم . حواست به شامم باشه وگرنه مجبوریم املت بخوریم . "

" چشم آبجی . شما استراحت کنید . "

فاطمه از اتاق که میومد بیرون با خودش میگفت " آخ جون منم شدم عمه فاطمه . "

عباس گفت : " خوب که چی منم شدم عمو عباس . "

" حالا چرا ناراحتید داداش . "

" هیچی میخوام برم یه کتاب گیر بیارم ولی این ابوالفضل گیر داده باید آشپزی کنیم . "

" خوب بذارید من خودم یه چیزی درست میکنم . "

" منم بهش میگم میریم از بیرون کباب میگیریم ولی امشب بهش حس سرآشپزی دست داده .

راستی تو این جایخی گنده چی چیا گیر میاد . "

" حالا چی میخواید ؟ "

عباس رفت توی در آشپزخونه : " حالا چی میخوای سر آشپز . "

ابوالفضل به جای اینکه جواب عباس رو بده گفت : " فاطمه جان اگه کاری نداری میشه بیای کمک من بذار این پسره گنده بداخلاقم بره دنبال کتابش بگرده . "

عباس گفت : " آره فاطمه جان این کتاب الان از نون شبم واجب تره . "

فاطمه اومد توی آشپزخونه و گفت : " داداش بذارید خودم یه چیزی درست میکنم . "

" نه فاطمه جان فقط یه مرغ میخوام که نمیدونم کجاست . جای ادویه هاتونم نشونم بدی دیگه کاری باهات ندارم . "

 

بعد از شام فاطمه گفت : " وای چقدر خوشمزه بود . تا حالا مرغ به این خوشمزگی نخورده بودم . "

طاهره گفت : " آره داداش از کجا یاد گرفتی . تو جبهه یا تو اسارات . "

عباس که هنوزم دمغ و گرفته بود گفت : " تو اسارت . فقط حیف که عمو صدی یادش رفته بود مرغ بذاره توی یخچالامون . "

ابوالفضل گفت : " پیداش نکردی که انقدر بداخلاقی . "

" نه دیگه . فقط میترسم اگه پیداش کنم از اینم بدتر بشم . من میرم تلوزیون نیگاه کنم . "

عباس که رفت فاطمه گفت : " داداش نگفتی از کجا یاد گرفتی . "

" بالاخره پای دیگ نذری امام حسین ما هم یه دوتا فوت و فن یاد گرفتیم . "

طاهره گفت : " راست میگه گفتم این مزه رو قبلا یه جایی چشیدم . "

ابوالفضل گفت : " البته اون مزه که نمیشه ولی سبکش همونه . "

طاهره گفت : " داداش میدونی عباس داره دنبال چی میگرده ؟ "

" هیچی بابا از حالا عزا گرفته که اگه زهرا بهش نا محرم باشه چیکار کنه . "

" آره حالا بخند بذار منم دختر دار شم . بهش میگم باید جلوت چادر سر کنه . اونوقت ببینم بازم میخندی . "

طاهره گفت : " مثل اینکه قضیه جدیه . "

ابوالفضل گفت : " اولش که گفت منم فکر کردم شوخی میکنه ولی واقعا جدیه . "

فاطمه گفت : " حالا واقعا نامحرم میشه ؟ "

ابوالفضل  گفت : " نمی دونم . توی رساله هم هر چی گشت چیزی پیدا نکرد . "

عباس گفت : " ابوالفضل بدو بیا . بیا ببین کی توی تلویزیونه . "  

ابوالفضل پاشد و رفت و گفت : " حالا مگه کی تو تلویزیونه . "

وقتی رسید جلوی تلویزیون گفت : " اه این که حاج حسین . "

" آره دیگه . ببین چه لباسیم پوشیده . زیر نویسشو ببین . حجت الاسلام والمسلمین . "

دخترا هم که کنجکاو شده بودن اومدن .

فاطمه گفت : " حالا این کی هست . "

عباس گفت : " فرماندهمونه . حاج حسین . البته اونموقع که ما میشناختیمش عبا و امامه نداشت . "

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


marya1370
ارسال پاسخ
Sana70
ارسال پاسخ