بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
حلقه بخش پانزدهم
- تعداد نظرات : 2
- ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۸/۱۳
- نمايش ها : 212
دخترا که رفتن توی اتاق طاهره خلاصه قضیه رو برای فاطمه تعریف کرد .
فاطمه پرسید : " راستی راستی دختره به شما میگه عمه طاهره . "
" آره عزیزم . خوب وقتی من بشم عمه طاهره توام میشی عمه فاطمه دیگه . "
" ولی منو که ندیده . "
" خوب آره ولی میشناسدت . از روی عکسای قدیمی همه مونو میشناسه . ملیحه منو نشناخت ولی نیم وجبی عکس مراسم داداش ابوالفضل و ملیحه رو ورداشته اورده میگه من میدونم تو کی هستی . تو عمه طاهره خودمی . "
" یعنی منم میشناسه . "
" از روی عکس آره ولی خوب تو اونموقع بچه بودی . حالا فکر نکنم بشناست . "
" واقعا انقدری که داداش عباس میگه شیرین و بامزه است . "
" عباس فقط یه دیقه دیدش ولی من دیدمش بغلش کردم بوسش کردم . خیلی شیرینه . یه زبون داره که زبون دراز اونموقعهای ملیحه پیشش بچه زبونم نیست . فقط خیلی سختی کشیده طفلکی . "
" آخه چرا ؟ "
" اینجوری که من فهمیدم تو این چند ساله بلایی نمونده که سر ملیحه بیچاره نیومده باشه .
ملیحه ام انقدری که تونسته تحمل کرده . اضافشم ریخته سر این طفل معصوم نیم وجبی .
حالا اگه به امید خدا عروسی سر گرفت و اومدن اینجا باید خیلی حواسمون بهش باشه . مخصوصا من و تو . انقدی که اون به محبت احتیاج داره عباس و ابوالفضل ندارن .
یعنی میخوام بگم این دختره از درس و دانشگاهم واجب تره . "
" چند سال بود که فکر میکردم دیگه هیچوقت عمه نمیشم . حالا یه دفعه شدم عمه فاطمه .
خیالتون راحت آبجی مونده دو ترم مرخصی بگیرم یه کاری می کنم دیگه تا آخر عمرش یادش نیاد سختی یعنی چی . "
" قربون خواهر خوبم بشم . دیگه میذاری من یه کوچولو بخوابم . حواست به شامم باشه وگرنه مجبوریم املت بخوریم . "
" چشم آبجی . شما استراحت کنید . "
فاطمه از اتاق که میومد بیرون با خودش میگفت " آخ جون منم شدم عمه فاطمه . "
عباس گفت : " خوب که چی منم شدم عمو عباس . "
" حالا چرا ناراحتید داداش . "
" هیچی میخوام برم یه کتاب گیر بیارم ولی این ابوالفضل گیر داده باید آشپزی کنیم . "
" خوب بذارید من خودم یه چیزی درست میکنم . "
" منم بهش میگم میریم از بیرون کباب میگیریم ولی امشب بهش حس سرآشپزی دست داده .
راستی تو این جایخی گنده چی چیا گیر میاد . "
" حالا چی میخواید ؟ "
عباس رفت توی در آشپزخونه : " حالا چی میخوای سر آشپز . "
ابوالفضل به جای اینکه جواب عباس رو بده گفت : " فاطمه جان اگه کاری نداری میشه بیای کمک من بذار این پسره گنده بداخلاقم بره دنبال کتابش بگرده . "
عباس گفت : " آره فاطمه جان این کتاب الان از نون شبم واجب تره . "
فاطمه اومد توی آشپزخونه و گفت : " داداش بذارید خودم یه چیزی درست میکنم . "
" نه فاطمه جان فقط یه مرغ میخوام که نمیدونم کجاست . جای ادویه هاتونم نشونم بدی دیگه کاری باهات ندارم . "
بعد از شام فاطمه گفت : " وای چقدر خوشمزه بود . تا حالا مرغ به این خوشمزگی نخورده بودم . "
طاهره گفت : " آره داداش از کجا یاد گرفتی . تو جبهه یا تو اسارات . "
عباس که هنوزم دمغ و گرفته بود گفت : " تو اسارت . فقط حیف که عمو صدی یادش رفته بود مرغ بذاره توی یخچالامون . "
ابوالفضل گفت : " پیداش نکردی که انقدر بداخلاقی . "
" نه دیگه . فقط میترسم اگه پیداش کنم از اینم بدتر بشم . من میرم تلوزیون نیگاه کنم . "
عباس که رفت فاطمه گفت : " داداش نگفتی از کجا یاد گرفتی . "
" بالاخره پای دیگ نذری امام حسین ما هم یه دوتا فوت و فن یاد گرفتیم . "
طاهره گفت : " راست میگه گفتم این مزه رو قبلا یه جایی چشیدم . "
ابوالفضل گفت : " البته اون مزه که نمیشه ولی سبکش همونه . "
طاهره گفت : " داداش میدونی عباس داره دنبال چی میگرده ؟ "
" هیچی بابا از حالا عزا گرفته که اگه زهرا بهش نا محرم باشه چیکار کنه . "
" آره حالا بخند بذار منم دختر دار شم . بهش میگم باید جلوت چادر سر کنه . اونوقت ببینم بازم میخندی . "
طاهره گفت : " مثل اینکه قضیه جدیه . "
ابوالفضل گفت : " اولش که گفت منم فکر کردم شوخی میکنه ولی واقعا جدیه . "
فاطمه گفت : " حالا واقعا نامحرم میشه ؟ "
ابوالفضل گفت : " نمی دونم . توی رساله هم هر چی گشت چیزی پیدا نکرد . "
عباس گفت : " ابوالفضل بدو بیا . بیا ببین کی توی تلویزیونه . "
ابوالفضل پاشد و رفت و گفت : " حالا مگه کی تو تلویزیونه . "
وقتی رسید جلوی تلویزیون گفت : " اه این که حاج حسین . "
" آره دیگه . ببین چه لباسیم پوشیده . زیر نویسشو ببین . حجت الاسلام والمسلمین . "
دخترا هم که کنجکاو شده بودن اومدن .
فاطمه گفت : " حالا این کی هست . "
عباس گفت : " فرماندهمونه . حاج حسین . البته اونموقع که ما میشناختیمش عبا و امامه نداشت . "