بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
حلقه بخش سیزدهم
- تعداد نظرات : 5
- ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۸/۱۱
- نمايش ها : 196
طاهره وقتی برگشت خونه و در حیاط رو باز کرد دید که ابوالفضل دار توی حیاط راه میره .
" سلام داداش . بهش گفتم که الان داری توی حیاط قدم رو میری . "
" سلام آبجی . به کی گفته بودی . پس چرا انقدر دیر اومدی ؟ "
" اوه انقدر که با این زن داداش و دختر داداشم حرف زدم . دیر شد دیگه . "
ابوالفضل روی پله ها نشست .
" پس دیدیشون . "
عباس از توی پنجره اومد بیرون و گفت : " دختر داداشت . همون دختره سرتقو میگی . "
" سلام داداش . آره دیگه . اگه گفتی نیم وجبی به من چی میگه . "
عباس کنار ابوالفضل نشست . ابوالفضل دوباره عرق کرده بود .
" اوه خودتو جمع کن . همینجوری کم کم پنج سال از من جلو افتادی . "
" ابوالفضل خندید و گفت : " چی میگه . "
" بهم میگه عمه طاهره . داداش عباس یه کم برو اونورتر . "
بعدم خودشو وسط دوتا داداشاش جا داد و گفت : " خیلی دوست دارم . " بعدم داداششو دو تا ماچ محکم کرد .
عباس گفت : " بیچاره عباس . مگه عباس دل نداره که همه چیزای خوب مال ابوالفضل میشه . "
" اه داداش . این پیغام زهرا بود و گرنه طاهره فدای هر دوتا داداشاش میشه . "
دستاشو انداخت دور گردن برادراشو هر دوشونو بوسید .
در حیاط باز شد و فاطمه اومد تو .
" سلام . چه خبره . باز چشم ته طاغاری آقا جان رو دور دیدید . سه تایی همدیگه رو بغل کردید . "
ابوالفضل گفت : " بدو بیا ته طاغاری . بدو بیا بغل داداش . "
فاطمه کیفشو پرت کرد و دوید بغل ابوالفضل که بلند شده بود .
" آخ که چقدر خوبه آدم داداش داشته باشه . "
بعدم چهارتایی همدیگه رو بغل کردن .
ابوالفضل همونجور که همدیگه رو بغل کرده بودن داد زد : " آبجی زینب . آبجی زینب . "
آبجی زینب سرشو از پنجره کرد بیرون و گفت : چه خبرته داداش . همه همسایه ها رو خبر کردی . "
بعد که چهار تا داداشا و آبجیاشو وسط حیاط دید که همدیگه رو بغل کرده بودن و میخندیدن معطل نکرد . پله ها رو دوتا یکی کرد و خودشو رسوند به بقیه .
" چه خبر شده من فکر کردم خبر خوبه رو قراره من بدم . "
عباس گفت : " آبجی اینارو ولشون کن . بده اون خبر خوبه رو . جون عباس بگو چی شد ؟ "
طاهره گفت : " مگه چه خبر شده آبجی . "
" هیچی آقایون تنهایی بدون خواهراشون رفته بودن خونه زن دایی سراغ زهره خانوم . "
" پس همین بود که می گفتی میخواید یه کاری برای خودتون بکنید داداش عباس . "
عباس گفت : " آبجی جون عباس زودتر بگو زن دایی چی گفت . "
" صبح که زنگ زدم گفت که باید با زهره حرف بزنه . بعد از ظهر خودش زنگ زد گفت ابوالفضل با اون کاغذی که گفته فردا عصری بره خونه شون . زهره میخواد باهاش حرف بزنه . "
ابوالفضل گفت : " من چرا ؟ "
" خوب میخواد یه چیزایی ازت بپرسه . از خودش که هر چی بپرسه چیزی دستگیرش نمیشه .
راستی قضیه کاغذ چیه . "
" هیچی درباره همون کارگاه که بهتون گفته بودم . "
" خوب حالا که خبر خوبه رو گفتم یکی به من میگه چه خبره . "
ابوالفضل گفت : " هیچی آبجی بهتون میگم فقط چند دیقه صبر کنید . طاهره یه دیقه میای بالا . "
ابوالفضل و طاهره که رفتن بالا آبجی زینب رو کرد به فاطمه و گفت : " فاطمه چه خبر بود ؟ "
" نمی دونم آبجی . من از در که اومدم تو این سه تا همدیگه رو بغل کرده بودن منم خودمو قاطیشون کردم . ایناها کیفمم همین وسط انداختم . "
" عباس . "
" از منم که هر چی بپرسی هیچی دستگیرت نمیشه . الان خودت گفتی دیگه . "
ابوالفضل و طاهره اومدن توی بالکن .
ابوالفضل گفت : " آبجی زینب یه دیقه میاید بالا . "
آبجی زینب که میرفت بالا طاهره هم اومد پایین .
عباس گفت : " چی شد . "
طاهره گفت : " هیچی فقط پرسید همه چی روبراهه . منم گفتم آره . گفتش میخواد به آبجی زینب بگه . "
عباس گفت : " آره دیگه اگه الانم نگه آبجی بعدا خیلی ناراحت میشه . "
فاطمه گفت : " به من نمیگید قضیه چیه . "
طاهره گفت : " قضیه ملیحه است دیگه دیشب که بهت گفتم . "
" پیداش کردی آبجی . باهاش حرف زدی . چه شکلی شده . "
" آره عزیزم دیدمش ولی اول باید به خود ابوالفضل بگم . "
ابوالفضل و زینب که رفتن توی خونه ابوالفضل گفت : " بفرمایید بشینید . "
زینب نشست و ابوالفضلم کنارش نشست .
" ببخشید آبجی . "
" از بفرمایید گفتنت معلومه که یه چیزی میخوای بگی ولی خجالت میکشی .
راستش منم یه چیزی میخوام بگم ولی خجالت میکشم . این اخلاق سگی این دو سه روزمم مال همینه
حالا اگه تو بگی شاید منم جرات کنم بگم . "
" آبجی منم میخوام زن بگیرم . "
آبجی زینب خشکش زد . دو روز بود که فکر میکرد یه خبرایی هست ولی همش به خودش دلداری میداد که موضوع این نباشه .
ابوالفضل ادامه داد : " طاهره رفته بود که باهاش حرف بزنه . "
اگه ابوالفضل بخواد با یه دختر دیگه عروسی کنه پس قولش به عزیز رو باید چیکار کنه . ولی چیکار میتونست بکنه . زوری که نبود .
ابوالفضل که متوجه شد که حواس آبجی زینب بهش نیست گفت : " آبجی گوش میکنی . "
" آره داداش . مبارکه . "
" میدونم اول باید به شما میگفتم ولی . آبجی حواست به من هست . آبجی من دارم تموم شجاعتمو جمع میکنم که بگم . توروخدا حواستون به من باشه . "
" باشه آبجی قربونت بره . فهمیدم . میخوای عروسی کنی و طاهره رو هم فرستادی با دختره حرف بزنه فهمیدم دیگه .
ولی آره راستش ازت توقع داشتم اول به من بگی . خوب حالاهم عیبی نداره . "
" آخه ترسیدم اول به شما بگم . راستش شما هیچوقت از ملیحه خوشتون نمی اومد . "
" آره خوب اون موقع بچه بودم میترسیدم داداشمو ازم بدزده .
ببینم تو الان چی گفتی . "
" آبجی من که میگم حواستون به من نیست . "
" ببخشید . گفتی ملیحه . "
ابوالفضل گفت : " آره گفتم ازملیحه خوشتون نمیومد . "
" یعنی طاهره رفته بود با ملیحه حرف بزنه ؟ "
" بله "
" یعنی پیداش کردید ؟ "
" بله "
آبجی زینب ابوالفضلو بغل کرد و گفت : " قربونت برم . نصف جون شدم که گفتم اگه بخوای یه دختر دیگه رو بگیری با قولی که به عزیز دادم چیکار کنم . "
ابوالفضل که گیج شده بود گفت : " مگه چه قولی به عزیز دادید . "
" عزیز روزای آخر عمرش ازم خواست که قول بدم وقتی تو و عباس برگشتید یه دختر خوب و خونواده دار برای عباس پیدا کنم . بگردم ملیحه رم برای تو پیدا کنم .
منم که فکر میکردم شما دوتا دیگه برنمیگردید بهش قول دادم .
یعنی به جز عزیز هیشکی فکر نمی کرد شماها برگردید . "
" حالا اجازه میدید با طاهره برم ببینمش . "
" آره عزیز آبجی . حالا که طاهره رفته بهتره بازم با خودش بری .
میگفتن که شوهر کرده بوده . "
ابوالفضل از همین قسمتش بیشتر می ترسید . ابجی با اینکه میگفت به عزیز قول داده ولی ملیحه اونم وقتی شوهر کرده بوده و حالا یه بچه هم داره .
تصمیم گرفت فقط جواب سوالو بده .
" بله . ولی شوهرش فوت کرده . "
" خوب عیبی نداره . اگه تو دوسش داشته باشی دیگه چه فرقی میکنه .
اگه کاری نداری من دیگه برم بالا ببینم این وروجکا چیزی از خونه باقی گذاشتن یا نه . "
" ممنونم آبجی . "
مرسی
بالای همین صفحه اگه روی بلاگها کلیک کنید لیست تمام بخشها رو براتون نشون میده
کاش لینک قسمت های قبلی رو تو کامنتا بذارین
مرسی
لایک