بلاگ كاربران


طاهره وقتی برگشت خونه و در حیاط رو باز کرد دید که ابوالفضل دار توی حیاط راه میره .

" سلام داداش . بهش گفتم که الان داری توی حیاط قدم رو میری . "

" سلام آبجی . به کی گفته بودی . پس چرا انقدر دیر اومدی ؟ "

" اوه انقدر که با این زن داداش و دختر داداشم حرف زدم . دیر شد دیگه . "

ابوالفضل روی پله ها نشست .

" پس دیدیشون . "

عباس از توی پنجره اومد بیرون و گفت : " دختر داداشت . همون دختره سرتقو میگی . "

" سلام داداش . آره دیگه . اگه گفتی نیم وجبی به من چی میگه . "

عباس کنار ابوالفضل نشست . ابوالفضل دوباره عرق کرده بود .

" اوه خودتو جمع کن . همینجوری کم کم پنج سال از من جلو افتادی . "

" ابوالفضل خندید و گفت : " چی میگه . "

" بهم میگه عمه طاهره . داداش عباس یه کم برو اونورتر . "

بعدم خودشو وسط دوتا داداشاش جا داد و گفت : " خیلی دوست دارم . " بعدم داداششو دو تا ماچ محکم کرد .

عباس گفت : " بیچاره عباس . مگه عباس دل نداره که همه چیزای خوب مال ابوالفضل میشه . "

" اه داداش . این پیغام زهرا بود و گرنه طاهره فدای هر دوتا داداشاش میشه . "

دستاشو انداخت دور گردن برادراشو هر دوشونو بوسید .

در حیاط باز شد و فاطمه اومد تو .

" سلام  . چه خبره . باز چشم ته طاغاری آقا جان رو دور دیدید . سه تایی همدیگه رو بغل کردید . "

ابوالفضل گفت : " بدو بیا ته طاغاری . بدو بیا بغل داداش . "

فاطمه کیفشو پرت کرد و دوید بغل ابوالفضل که بلند شده بود .

" آخ که چقدر خوبه آدم داداش داشته باشه . "

بعدم چهارتایی همدیگه رو بغل کردن .

ابوالفضل همونجور که همدیگه رو بغل کرده بودن داد زد  : " آبجی زینب . آبجی زینب . "

آبجی زینب سرشو از پنجره کرد بیرون و گفت : چه خبرته داداش . همه همسایه ها رو خبر کردی . "

بعد که چهار تا داداشا و آبجیاشو وسط حیاط دید که همدیگه رو بغل کرده بودن و میخندیدن معطل نکرد . پله ها رو دوتا یکی کرد و خودشو رسوند به بقیه .

" چه خبر شده من فکر کردم خبر خوبه رو قراره من بدم . "

عباس گفت : " آبجی اینارو ولشون کن . بده اون خبر خوبه رو . جون عباس بگو چی شد ؟ "

طاهره گفت : " مگه چه خبر شده آبجی . "

" هیچی آقایون تنهایی بدون خواهراشون رفته بودن خونه زن دایی سراغ زهره خانوم . "

" پس همین بود که می گفتی میخواید یه کاری برای خودتون بکنید داداش عباس . "

عباس گفت : " آبجی جون عباس زودتر بگو زن دایی چی گفت . "

" صبح که زنگ زدم گفت که باید با زهره حرف بزنه . بعد از ظهر خودش زنگ زد گفت ابوالفضل با اون کاغذی که گفته فردا عصری بره خونه شون . زهره میخواد باهاش حرف بزنه . "

ابوالفضل گفت : " من چرا ؟ "

" خوب میخواد یه چیزایی ازت بپرسه . از خودش که هر چی بپرسه چیزی دستگیرش نمیشه .

راستی قضیه کاغذ چیه . "

" هیچی درباره همون کارگاه که بهتون گفته بودم . "

" خوب حالا که خبر خوبه رو گفتم یکی به من میگه چه خبره . "

ابوالفضل گفت : " هیچی آبجی بهتون میگم فقط چند دیقه صبر کنید .  طاهره یه دیقه میای بالا . "

ابوالفضل و طاهره که رفتن بالا آبجی زینب رو کرد به فاطمه و گفت : " فاطمه چه خبر بود ؟ "

" نمی دونم آبجی . من از در که اومدم تو این سه تا همدیگه رو بغل کرده بودن منم خودمو قاطیشون کردم . ایناها کیفمم همین وسط انداختم . "

" عباس . "

" از منم که هر چی بپرسی هیچی دستگیرت نمیشه . الان خودت گفتی دیگه . "

ابوالفضل و طاهره اومدن توی بالکن .

ابوالفضل گفت : " آبجی زینب یه دیقه میاید بالا . "

آبجی زینب که میرفت بالا طاهره هم اومد پایین .

عباس گفت : " چی شد . "

طاهره گفت : " هیچی فقط پرسید همه چی روبراهه . منم گفتم آره . گفتش میخواد به آبجی زینب بگه . "

عباس گفت : " آره دیگه اگه الانم نگه آبجی بعدا خیلی ناراحت میشه . "

فاطمه گفت : " به من نمیگید قضیه چیه . "

طاهره گفت : " قضیه ملیحه است دیگه دیشب که بهت گفتم . "

" پیداش کردی آبجی . باهاش حرف زدی . چه شکلی شده . "

" آره عزیزم دیدمش ولی اول باید به خود ابوالفضل بگم . "

ابوالفضل و زینب که رفتن توی خونه ابوالفضل گفت : " بفرمایید بشینید . "

زینب نشست و ابوالفضلم کنارش نشست .

" ببخشید آبجی . "

" از بفرمایید گفتنت معلومه که یه چیزی میخوای بگی ولی خجالت میکشی .

راستش منم یه چیزی میخوام بگم ولی خجالت میکشم . این اخلاق سگی این دو سه روزمم مال همینه

حالا اگه تو بگی شاید منم جرات کنم بگم . "

" آبجی منم میخوام زن بگیرم . "

آبجی زینب خشکش زد . دو روز بود که فکر میکرد یه خبرایی هست ولی همش به خودش دلداری میداد که موضوع این نباشه .

ابوالفضل ادامه داد : " طاهره رفته بود که باهاش حرف بزنه . "

اگه ابوالفضل بخواد با یه دختر دیگه عروسی کنه پس قولش به عزیز رو باید چیکار کنه . ولی چیکار میتونست بکنه . زوری که نبود .

ابوالفضل که متوجه شد که حواس آبجی زینب بهش نیست گفت : " آبجی گوش میکنی . "

" آره داداش . مبارکه . "

" میدونم اول باید به شما میگفتم ولی . آبجی حواست به من هست . آبجی من دارم تموم شجاعتمو جمع میکنم که بگم . توروخدا حواستون به من باشه . "

" باشه آبجی قربونت بره . فهمیدم . میخوای عروسی کنی و طاهره رو هم فرستادی با دختره حرف بزنه فهمیدم دیگه .

ولی آره راستش ازت توقع داشتم اول به من بگی . خوب حالاهم عیبی نداره . "

" آخه ترسیدم اول به شما بگم . راستش شما هیچوقت از ملیحه خوشتون نمی اومد . "

" آره خوب اون موقع بچه بودم میترسیدم داداشمو ازم بدزده .

ببینم تو الان چی گفتی . "

" آبجی من که میگم حواستون به من نیست . "

" ببخشید . گفتی ملیحه . "

ابوالفضل گفت : " آره گفتم ازملیحه خوشتون نمیومد . "

" یعنی طاهره رفته بود با ملیحه حرف بزنه ؟ "

" بله "

" یعنی پیداش کردید ؟ "

" بله "

آبجی زینب ابوالفضلو بغل کرد و گفت : " قربونت برم . نصف جون شدم که گفتم اگه بخوای یه دختر دیگه رو بگیری با قولی که به عزیز دادم چیکار کنم . "

ابوالفضل که گیج شده بود گفت : " مگه چه قولی به عزیز دادید . "

" عزیز روزای آخر عمرش ازم خواست که قول بدم وقتی تو و عباس برگشتید یه دختر خوب و خونواده دار برای عباس پیدا کنم . بگردم ملیحه رم برای تو پیدا کنم .

منم که فکر میکردم شما دوتا دیگه برنمیگردید بهش قول دادم .

یعنی به جز عزیز هیشکی فکر نمی کرد شماها برگردید . "

" حالا اجازه میدید با طاهره برم ببینمش . "

" آره عزیز آبجی . حالا که طاهره رفته بهتره بازم با خودش بری .

میگفتن که شوهر کرده بوده . "

ابوالفضل از همین قسمتش بیشتر می ترسید . ابجی با اینکه میگفت به عزیز قول داده ولی ملیحه اونم وقتی شوهر کرده بوده و حالا یه بچه هم داره .

تصمیم گرفت فقط جواب سوالو بده .

" بله . ولی شوهرش فوت کرده . "

" خوب عیبی  نداره . اگه تو دوسش داشته باشی دیگه چه فرقی میکنه .

اگه کاری نداری من دیگه برم بالا ببینم این وروجکا چیزی از خونه باقی گذاشتن یا نه . "

" ممنونم آبجی . "

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


marya1370
ارسال پاسخ
Hamidf1348
ارسال پاسخ

pariw :
کاش لینک قسمت های قبلی رو تو کامنتا بذارین :هوف
مرسی

بالای همین صفحه اگه روی بلاگها کلیک کنید لیست تمام بخشها رو براتون نشون میده

pariw
ارسال پاسخ

کاش لینک قسمت های قبلی رو تو کامنتا بذارین
مرسی

tannaz01
ارسال پاسخ
salin
ارسال پاسخ

لایک