بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
حلقه بخش یازدهم
- تعداد نظرات : 2
- ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۸/۰۹
- نمايش ها : 195
طاهره که سرشو بلند کرد زهرا رو دید که دم در وایستاده بود و نگاهشون میکرد .
" این وروجک تو که قرار بود تا غروب بشینه عکسها رو تماشا کنه ولی فکر کنم پنج دیقه هم طاقت نیورد . "
ملیحه اشکش رو پاک کرد و به طرف زهرا برگشت : " چی شده مامان . مگه نرفتی عکسا رو نگاه کنی ؟ "
" خوب دارم نیگاه میکنم دیگه . ایناهاش ببین . " و آلبومی رو که باز توی دستش بود بالا گرفت .
طاهره گفت : " ولی فکر کنم این عکس که روی صورت من چسبوندن قشنگتره . نه خانوم خوشگله . "
زهرا خندید و صورتشو پشت آلبوم قایم کرد که مثلا خجالت کشیده .
بعد که آلبومو اورد پایین گفت : " من میدونم تو کی هستی . "
" خوب بگو کی هستم . "
" تو عمه ای . عمه طاهره . "
" خسته نباشی . خودم دم در بهت گفتم که عمه صدام کنی . "
" نه اونجوری که "
" پس چه جوری . "
" تو عمه ای . عمه طاهره خودم . ایناهاش ببین . "
بعد آلبومی رو که دستش بود جلوی طاهره گذاشت .
" اه . این عکس رو هنوزم داریش یادته مال کدوم روزه "
" آره ولی نگو . "
عکس مال همون روزی بود که ملیحه و ابوالفضل عقد موقت کرده بودن تا به هم محرم بشن و آقای سمیعی بتونه مادر ملیحه رو برای درمان به خارجه ببره .
توی عکس ملیحه محکم دست ابوالفضلو گرفته بود .
طاهره گفت : " فاطمه رو ببین چه کوچولو بوده . حالا باورت میشه دو سال دیگه برای خودش میشه خانوم مهندس . "
" جدا . خودت چی . ازدواج کردی که . "
" نه بابا . منم تا همین پارسال داشتم درس میخوندم . "
" حالا چی خوندی که انقدر طول کشیده ؟ "
" به نظرت چی خوندم که انقدر طول کشیده . "
" پزشکی . یعنی جدی جدی الان خانوم دکتر شدی . مبارکه . "
زهرا گفت : " عمه یعنی الان خانوم دکتری . "
" آره عزیز دل عمه . میخوای یه آمپول گنده بهت بزنم . "
ملیحه گفت : " زهرا جان میری لباساتو عوض کنی بریم پارک . "
" نه میخوام پیش عمه باشم . "
" طاهره جونم با ما میاد . "
" آره عمه . باهامون میای . "
" آره عزیزم . بدو لباساتو عوض کن بریم پارک بازی . "
زهرا که رفت طاهره گفت : " خودش میتونه تنهایی لباساشو عوض کنه . "
" همه کاراشو خودش میکنه . طفلک بچم یه موقعهایی پاشو دراز میکنه میگه مامان بیا رو پام بخواب . "
" حالا چی شد یه دفعه هوس پارک رفتن کردی ؟ "
" طاهره جان . من یه کار بدی کردم . بریم توی پارک . اونجا سرش به بازی و بچه ها گرم میشه . باید بهت بگم . "
طاهره دیگه تا وقتی که رسیدن به پارک یه کلمه هم حرف نزد . دوباره دلشوره گرفته بود . یعنی ملیحه چیکار کرده بود .
وقتی که زهرا رفت که با بچه ها تاب و سرسره بازی کنه طاهره گفت : " بگو چیکار کردی مردم از دلشوره . "
ملیحه سرشو انداخت پایین و گفت : " دو سال پیش زهرا خیلی سراغ باباشو می گرفت . هر چی حرف و عوض می کردم فایده نداشت . "
ملیحه آه بلندی کشید و تمام جراتش رو جمع کرد . " نمی خواستم اسم اون مرد به عنوان پدر روش باشه . "
طاهره گفت : " مگه زندس ؟ "
" نه ولی حتی نمی خواستم یه لحظه بچم فکر کنه بچه یه همچین آدمی بوده . نامرد مثلا پسرعموم بود ولی فقط برای پولای بابا دنبال من بود . اصلا برای همین با عموم دوتایی نشستن زیرپای بابام که بریم خارج .
وقتی که خبر شهادت ابوالفضل اومد دیگه اون ملیحه ای که میشناختی مرد . دیگه اصلا برام فرق نمی کرد که اینجا باشم یاخارج یا توی قبرستون .
اونجا وقتی بابا مریض شد نمی دونم چیکار کرد که پلیس اومد دنبال بابا و گفتن که میخوان اخراجمون کنن و مجبورم کرد که زنش بشم . "
" دختره خل و چل داشتم سکته میکردم حالا فکر کردم که چیکار کردی . خوب شوهر کردی . اونم به یه نامرد . ببخشید اینجوری حرف زدم . اگه عزیز بود حسابی دعوام می کرد . میگفت ملیحه ازت بزرگتره . اصلا ولش کن . دیگه گذشته ها گذشته . "
" هنوز تموم نشده . ولی دیگه راجع به پسرعموم چیزی نمیگم . وقتی که زهرا خیلی سراغ باباشو گرفت فکر کردم ابوالفضلم که شهید شده . دیگه براش فرقی نمیکنه . "
ملیحه دوباره آه کشید
" بگو دیگه تا دیوونه نشدم . "
" به زهرا گفتم که باباش شهید شده . بهش گفتم که ابوالفضل باباشه . "