بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
حلقه بخش دهم
- تعداد نظرات : 2
- ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۸/۰۸
- نمايش ها : 178
وقتی دو تا زن رودررو شدن ملیحه هنوزم داشت با کنجکاوی به صورت طاهره نگاه می کرد .
" انقدر به مخت فشار نیار . طاهره ام دختر عزیز . " و دستشو به سمت ملیحه دراز کرد .
" طاهره جان واقعا خودتی . ماشاالله برای خودت خانومی شدی . "
اینارو که گفت زهرا رو کنار زد و طاهره رو سفت بغل کرد .
" حالا خوبه که فقط دو سال ازت کوچیکترم . هرکی این حرفاتو میشنید فکر می کرد هم سن مادر بزرگمی .
ملیحه جون لهم کردی . من هنوز کلی آرزو دارم . "
" ببخشید چرا دم در وایستادی بیا تو خونه خودتونه . هرچند از نظر من هنوزم واقعا خونه خودتونه . هنوزم وقتی که میام توی حیاط بوی عزیز جون میاد .
از وقتی که اومدم از صابخونه اجازه گرفتم حیاطو سعی کردم همونجوری که اونوقتا بود درست کنم . "
زهرا گفت : " انگار نه انگار که منم داشتم حرف میزدم . "
طاهره گفت : " ببخشید ملیحه کوچولو . ما دوتا بعد خیلی سال همدیگه رو پیدا کردیم . "
زهرا گفت : " یعنی من شکل بچه گیای مامانم . "
طاهره درو بست و دوباره روبروی زهرا نشست . دستشو برد توی صورت زهرا و نوازشش کرد . بعد رو کرد به ملیحه و گفت : " ملیحه جان اون جوجوارو اون بالا نگاه کن . "
ملیحه ام خندید وسرشو کرد بالا مثلا داره دنبال چیزی میگرده .
طاهره در گوش زهرا یواشکی گفت : " بهش نگی هان ولی تو خیلی خوشگلتری . "
بعدم بغلش کرد و صورتشو غرق بوسه کرد .
" بیاید بریم پایین اینجا توی حیاط گرمه "
بعد که از پله ها پایین رفتن طاهره گفت : " واقعا خونه شده . اونموقعها فقط جون میداد برای بازی بچه ها . "
ملیحه گفت : " زهرا جان میری توی اون اتاق ما دوتا یه کم با هم حرف بزنیم . "
" به شرط اینکه آلبوماتو بدی نیگا کنم . "
" ببخشید طاهره جان الان میام . "
ملیحه زهرا رو با خودش برد و چند دقیقه بعد برگشت .
" حالا تا خود غروب میشینه عکسای قدیمی رو نیگاه میکنه . "
" میگن سه سال که برگشتی و یه سراغم از ما نگرفتی . "
ملیحه سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت .
طاهره بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد : " من و زینب و فاطمه که دوستات بودیم هیچی عباسم که جای داداشت بود و ابوالفضلم که نبودن هیچی . "
ملیحه سرشو اورد بالا . انگار اسم ابوالفضل دوباره زندش کرده بود و تمام تلاشش رو که جلوی خودشو بگیره از بین برده بود .
طاهره صبر کرد . ملیحه همینجور که به طاهره نگاه میکرد زنگ صدای زهرا وقتی تو بهشت زهرا برگشته بود توی گوشش پیچید .
" گفت دستش رو توی جبهه گم کرده . مامان یعنی دستش خوب میشه . اگه خودم خانوم دکتر بشم حتما دستشو خوب میکنم . "
طاهره انقدر صبر کرد که بالاخره صدای ملیحه در اومد : " حالش خوبه . زهرا می گفت دستش . "
دیگه نتونست ادامه بده . یه قطره اشک از چشمش سرازیر شد .
" آره حالش خوبه . دستشم خوب از مچ به پایین دیگه نیست . یه خورده ام این نه ساله بهش سخت گذشته یعنی فکر کنم به هممون سخت گذشته ولی خوبه .
آره داشتم میگفتم ما بچه ها هیچی ولی نباید یه سر به عزیز و آقا جان میزدی ؟ "
" با چه رویی میومدم تو روی عزیز جون و آقاجانت نیگاه میکردم ؟ میومدم به عزیز جون میگفتم که عروسش رفته حالا با بچه یه مرد غریبه برگشته ؟ "
" ولی تو که با پای خودت نرفتی . هنوزم یادمه که چه جوری داشتی ضجه میزدی وقتی بابات کشون کشون از این در بردت بیرون . "
الانم دیگه چیزی نمونده بود که ملیحه ضجه بزنه . اگه به خاطر زهرا نبود های های میزد زیر گریه ولی فقط داشت آروم آروم اشک میریخت .
" روزی که داشت میمرد . بابامو میگم . گفت حتی اگه خدا هم ببخشدش خودشو بابت کاری که با من و ابوالفضل و آقاجان کرده نمی بخشه . خودشم نمی دونست چرا یه دفعه عقلشو داده بود دست عمو و پسر عموم که بریم خارجه . "
" خدا رحمتش کنه ولی توی ما بچه ها تو تنها کسی بودی که به عزیز میگفتی عزیزجون . هر وقت من گفتم عزیز جون دعوام کرد . اونوقت تو فکر کردی اگه برگردی رات نمیده یا تحویلت نمیگیره ؟ "
" خدا عزیز جونم بیامرزه . یادته دوتایی میشوندمون موهامونو شونه میکرد . بعد از اینکه مامانم مرد بهم گفت یه وقت خیال نکنی بی مادر شدی هان . خودم هم مادر توام هم مادر . "
و باز ادامه حرفشو خورد .
طاهره یه دستمال از توی جیبش در اورد و اشکای ملیحه رو پاک کرد .
" هم مادر توئه هم مادر شوهرت . اینارو توی نامه برای ابوالفضلم نوشته بود . تهشم نوشته بود اگه یه موقع اشک تورو در بیاره مثل شیر پشتت وای میسته .
پس چرا نیومدی . "
" در دیزی باز بود ولی حیای گربه چی میشد .
فکر میکنی دلم نمی خواست بیام خودمو بندازم تو بغل عزیز جونو یه دل سیر گریه کنم ؟
هیچ میدونی بعد از اینکه بابام مرد تنها مردی که بهم محرم بود و می تونستم بغلش کنم آقاجان بود ؟
فکر می کنی دلم نمی خواست بیام دست و پاشو ماچ کنم و بگم غلط کردم ؟
ولی آقا جانت چیزی رو می دونست که حتی به عزیز جونم نگفته بود .
هیچ میدونی هنوزم وقتی میرم بهشت زهرا سر خاک آقاجانت از پشت سرشون میرم . هنوزم میترسم یه موقع توی صورتم نیگاه کنه . "
طاهره گفت : " طفلکی ملیحه . "
بعدم بغلشو باز کرد و ملیحه رو توی بغلش قایم کرد .
" میدونم نه مهربونی عزیز و دارم نه ابهت آقا جان ولی این تنها چیزیه که برای زن داداشم دارم . "
دو زن همدیگه رو محکم فشار میدادن و گریه می کردن .
طاهره که سرشو بلند کرد زهرا رو دید که دم در وایستاده بود و نگاهشون میکرد .