بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
حلقه بخش نهم
- تعداد نظرات : 2
- ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۸/۰۶
- نمايش ها : 194
بعد از شام طاهره و فاطمه رفتن به اتاق طاهره .
طاهره چمدون لباساشو از زیر تخت کشید بیرون .
فاطمه گفت : " آبجی گفتی کارم داری . خبری شده . "
" نه ولی ایشاالله میشه . میخوام کمکم کنی یه پارچه خوب پیدا کنم یه لباس مجلسی درست و حسابی بدوزم . "
" خبری شده . میخواد خواستگار بیاد ایشاالله . "
" نه میخوام برم خواستگاری ایشاالله . "
" ای وای . پس منم باید فکر رخت ولباس باشم که . "
" آره ولی اول من میرم . "
" برای داداش عباس دیگه . حالا دختره کیه حتما از همکاراتون نه . "
" نه برای داداش ابوالفضل . "
فاطمه اخمی کرد و گفت : " این تیمای شما کلا قروقاطی شده من که دیگه دارم قاطی میکنم . نگفتی دختره کیه ؟ "
" اول قول بده که به هیشکی نمیگی . مخصوصا خود داداش ابوالفضل . "
" یعنی خودشم نمیدونه . "
" چرا میدونه ولی نمیخواد فعلا کسی بدونه . حتی آبجی زینبم نمی دونه . "
" قول میدم . بگو دیگه . "
" ملیحه رو یادته ؟ "
" آره . من خیلی دوسش داشتم . همیشه دلم میخواست زن داداشم بشه . "
" منم دوسش داشتم . یه موقعهایی که آبجی زینب نبود یواشکی بهش میگفتم زن داداش . اونموقعهایی که خیلی کوچیک بودیم وقتی خاله بازی می کردیم همیشه میگفت من میشم زن داداشت .
داداش ابوالفضلم میذاشت در میرفت . "
" حالا یعنی ملیحه رو پیداش کردید ؟ "
" آره . حالا بیا کمک کن یه پارچه پیدا کنم میخوام بدم بدوزن . "
فردا بعد از ظهر که از بیمارستان بیرون اومد یه سره یه تاکسی دربست گرفت و رفت محله قدیمی ولی دو سه تا کوچه زودتر پیاده شد .
دلش مثل سیر و سرکه میجوشید . اگه ملیحه همون اول کار میشناختش و اصلا راهش نمیداد چی .
اگه راهش میداد ولی جواب رد بهش میداد اونوقت باید جواب داداششو چی میداد .
همینجور که فکر میکرد رسید جلوی در خونه ای که یه موقعی خونه خودشون بود .
دلش یه کم قرص شده بود . هر چی که بود اینجا غریبه نبود .
ولی اگه میخواست بره خونه ملیحه باید از کوچه بعدی میرفت . کوچه ای که توی اون دری بود که درست رو به خونه آقای سمیعی پدر ملیحه باز می شد .
وقتی فکر کرد که ملیحه هر روزی که از خونه در میاد باید خونه سابقشون رو ببینه دلش برای ملیحه سوخت .
ملیحه توی اون خونه دختر یکی یه دونه آقای سمیعی بود . تاجر پولدار فرش که هر چی میخواست براش فراهم میشد .
حالا روبروی همون خونه باید با خیاطی اموراتش رو میگذروند .
این فکر که به مغزش رسید از خودش خجالت کشید که یه تیکه پارچه رو اورده بود که به این بهونه ملیحه رو ببینه .
نه این کارو نمی کرد . هر چی که بود ملیحه دوست دوران بچگیش بود و بعد آبجی زینب حکم خواهر بزرگترش رو داشت . همیشه توی بازیای بچگیشون نقش زن داداششو بازی کرده بود و یه چند وقتی هم واقعا زن داداشش بود .
" مستقیم میرم و خودمو معرفی میکنم . اگه رام نداد التماسشو میکنم به روح مامانش قسمش میدم به دست بریده داداشم قسمش میدم . حالا که داداش یه کاری ازم خواسته نباید کم بیارم . "
اینارو زیر لب گفت تا رسید در خونه ملیحه . یه بسم الله گفت و زنگو زد .
در که باز شد همه ترس طاهره هم از بین رفت . انگار این بوی عزیز بود که از توی حیاط میومد و دل دختر رو مثل همون موقع بچگیاش آروم می کرد .
هیشکی روبروش نبود . پایین و که نیگاه کرد یه دختر بچه که یه چادر گلدار سر کرده بود داشت بهش نگاه میکرد . برعکس ملیحه که همیشه چادر فقط روی شونه هاش بود . چادرو درست کشیده بود روی سرش و تمام موهاشو پوشونده بود .
" سلام خانوم کوچولو . "
دخترک خندید و گفت : " سلام . "
" مامانت خونست . "
" بله . شما کی هستید ؟ "
" من از دوستاش هستم . "
" یعنی میشی خاله من . "
پاهای طاهره سست شده بود . میخواست دختره رو بغل کنه . دختری که اگه آقای سمیعی لجبازی نمی کرد حالا باید بهش میگفت عمه .
روی زانوهاش نشست . حالا می تونست مستقیم توی چشمای دختره نگاه کنه ولی جرات نکرد بغلش کنه . " حالا چرا خاله عزیزم . "
" آخه دوستام همه به دوستای ماماناشون میگن خاله . "
" حالا نمیشه من عمه شما خانوم خوشگله بشم . "
" ولی من که خودم عمه دارم . "
" اه چند تا عمه داری . "
" سه تا . "
" حالا نمیشه چهار تا داشته باشی ؟ "
دخترک بازم خندید .
" زهرا جان کجا موندی ؟ کی دم در بود ؟ با کی داری حرف میزنی ؟ "
طاهره سرشو از بالای شونه زهرا بیرون اورد و گفت : " سلام غریبه نیستم . "
ملیحه یه روسری گلدار سرش کرده بود اما نه اونجوری که ملیحه سرش میکرد و از پله ها میومد بالا .
" سلام ببخشید ولی شما رو به جا نمیارم . "
" یعنی انقدر عوض شدم که دیگه ملیحه ام منو نمیشناسه . تازه شما هم شدم . "
ملیحه که اومد بالا طاهره بلند شد . ملیحه ام خیلی عوض شده بود . قیافش مثل قدیما بود ولی انگار اون شور و شوق صورت ملیحه رو ازش در آورده بودن . شده بود شبیه اونروزی که با گریه و هق هق کنون آقای سمیعی از همین در برده بودش بیرون .
وقتی دو تا زن رودررو شدن ملیحه هنوزم داشت با کنجکاوی به صورت طاهره نگاه می کرد .
" انقدر به مخت فشار نیار . طاهره ام دختر عزیز . " و دستشو به سمت ملیحه دراز کرد .
عالیییی