متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_سی و پنجم-بخش دوم


هیچکس متوجه نشده بود و به من نگاه می کردن شاید فکر کرده بودن دارم تلافی می کنم .. 

ولی دایی اولین نفری بود که فهمید جریان چیه و همینطور که منو نگاه می کرد یک مرتبه با صدای بلند خندید  ...

با خنده ی دایی ,  راحله جون و مامانمم متوجه شدن و خندشون گرفت  ..همه دورمیز ..قاشق ها تو دستمون مونده بود و می خندیدم ...

من و دایی از شدت خنده از سر میز بلند شدیم ..

عذرا خانم هاج و واج مونده بود و بقیه فکر می کردن ما داریم کار اونو تلافی می کنیم ..

حسین آقا هم متوجه نشده بود ..مامان با خنده گفت : حسین ..نفهمیدی چی شد ؟ خواهرِ امید رو خواستگاری کردن ..

همون که با لعیا بود ..باور کردنی نیست دنیا چقدر با همه ی بزرگیش کوچیکه..

وای خدایا عجب تصادفی ...

عذرا خانم پرسید چی شده برای چی می خندین ..من همینطور که مثل خودش نمی تونستم جلوی خندم رو بگیرم گفتم : برادر اون عروس خانم دکترِ شما با من گدایی می کرد ..

اونم با من بود ..امیدشون رو میگم ..و از خنده ریسه رفتم ...

نا باورانه..گفت : نه بابا همچین چیزی امکان نداره ..وگرنه به من می گفتن ...نه اشتباه گرفتین ...

ولی ما همه با هم می خندیدیم و حالا حسین آقا هم با ما همراهی می کرد  .  

 دیگه به حرفای اونا گوش نمی دادم توسرم غوغایی به پا شده بود نگفتی ؛؛

 از اینکه این اتفاق افتاده بود تحولی بزرگ تو ذهن بوجود آورد ..

اینکه توی این دنیا بی صاحب نیستیم ..یک دست پر قدرت و لایزال  باید باشه تا این معجزات اتفاق بیفته .. که بطور یقین برای همه ی آدما ها پیش میاد  ...و شاید با بی توجهی از کنارش رد شدیم ..ولی من عادت داشتم به دنبال علت ها بگردم ..

اینکه مادر من یک مرتبه بشه جاری خواهر امید همون معجزه ای بود که جز دست غیب نمی تونست سبب دیگه ای داشته باشه ...

خیلی زود ما از خونه ی مامان اومدیم بیرون در حالیکه عذرا خانم با جدیت هر چه تموم تر می خواست ما رو قانع کنه که عروس دکترش همچین برادری نداره ..

توضیح می داد و حرفهای بی سر و ته می زد و حوصله ی همه رو سر برده بود ...

اما  من از طرف دیگه ای هم خوشحال بودم ..تا سوار ماشین شدیم ..

باز خندم گرفت و گفتم :خدایش خیلی عذرا خانم و خانم قادری بهم میان ...

راحله جون گفت : خیلی دلم می خواست صورت مامان امید رو وقتی این خبر رو میشنوه ببینم ...

در واقع منم خیلی دلم می خواست این خبر رو خودم به امید بدم  ..

منتظر ساعت دوازده بودم ..وقتی همه خوابیدن من زنگ تلفن رو بستم و کتابم رو بر داشتم و روی تخت درس می خوندم چیزی به ساعت دوازده نمونده بود   ..که یکی زد به در ..

دایی گفت : میشه بیام تو دایی جون ؟

گفتم بفرمایید ..

درو باز کرد و سرشو کرد تو و گفت : خوابم نمی بره دیدم بیداری گفتم بیام پیشت با هم حرف بزنیم ...و کنار تختم نشست ..

من حدس زدم که اون از تلفن های شبونه ی من با خبر شده و شاید اینطوری می خواد مچ منو بگیره در حالیکه همچین شخصیتی نداشت و تا اون زمان ندیده بودم کار اشتباهی ازش سر بزنه ..و بی نهایت دوستش داشتم . 

اگر به من می گفت بمیر حتما دلیل قانع کننده ای داشت و من قبول می کردم . 

یکم استرس داشتم بلند شدم و کنارش نشستم . و پرسیدم : چرا خوابتون نمی بره ؟ من اشتباهی کردم ؟ 

گفت : نه دایی جون این چه حرفیه من نگران چیز دیگه ای هستم چون در مورد تو بود اومدم پیشت با هم حرف بزنیم ..شاید حل شد ..

یادته بچه بودی همیشه باهات حرف می زدم؟ 

بهت بارها گفته بودم تو دختر عاقلی هستی ..به محمد و الهام هم می گفتم این بچه فرق داره جور دیگه ای به زندگی نگاه می کنه ..

الانم همین نظر رو دارم ‌..نمی دونم چطوری تونستی تو اون زندگی سخت همون لعیا بمونی ..تو خودتو نباختی عوض نشدی ..

و این فقط می تونه لطف خدا به تو باشه ..چیزی که اذیتم می کنه این وصلت نا جوره ..البته برای ما ..

دلم نمی خواست الهام دوباره با خانواده ی امید روبرو بشه ..همین روشی که تو و امید پیش گرفتین اگر خواست خدا باشه بالاخره ثمر می داد .. اینطوری ..نمی دونم چرا خوشم نیومده ..نمی خوام الهام وارد خونه ی اونا بشه ..چقدر بد بر خورد کردن ..

چقدر بی احترامی کردن ..اصلا باورم نمیشه امید بچه ی اون زن باشه ..من خودم خیلی قبولش دارم بچه ی با معرفت و درستیه ...

گفتم:دایی کدوم روش منظورتون چیه ؟ 

گفت : می دونم که تو با امید حرف می زنی ..من چند بار اونو دیدم اومده بود کارگاه ...


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس

toya
ارسال پاسخ

تشکر.

00lili00
ارسال پاسخ