متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک 

#قسمت_سی و چهارم  -بخش دوم


مامانی تو ماشین به امید گفت : می دونی چرا اجازه دادم لعیا رو ببینی ؟ برای اینکه می فهمم تو پسر خوبی هستی بهت اعتماد دارم ..

گفتم: کاش مامان امید هم به من اعتماد داشت اونوقت ما الان اینقدر اذیت نمیشدیم ....

امید در خونه ما رو پیاده کرد و وایستاد تا ما بریم  تو خونه چنان منو نگاه می کرد که انگار بار آخری بود که اونو می دیدم ..و منم  جلوی مامانی نمی تونستم حرف بزنم ...

وقتی وارد حیاط شدیم از لای در نگاه کردم هنوز اونجا بود دستم رو بردم بیرون و باهاش بای بای کردم و درو بستم . 

مامان برای جمعه  خانواده ی حسین آقا و ما رو برای ناهار دعوت کرده بود  ..

از وقتی اومده بودم این اولین بار بود که می خواستم برم خونه ی مامانم  و اون روز, روزی بود که  معجزه ای  که منتظرش بودم اتفاق افتاد ....

دایی از شب قبل به من گفت : فردا میریم پرورشگاه صبح زود بلند شو ...و صبح اول وقت همه آماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون ... 

مامانی و راحله جون رو گذاشت  دم خونه ی مامان و علی و هومن رو بر داشت و با هم رفتیم پرورشگاه به دیدن سرور و سعیده .. 

و نزدیک ساعت یک برگشتیم درست موقعی که همه ی مهمون ها اومده بودن ...

من فقط یکبار مادر شوهر مامانم رو دیده بودم ولی خواهرا و برادر حسین آقا رو برای اولین بار بود ..

همه شبیه هم بودن ..تیپ بابای من بطور کلی با حسین آقا فرق داشت ..

بابا مرد قد بلندی بود که اغلب تی شرت می پوشید و به اصطلاح اسپرت بود موهاشو بلند می کرد و گاهی پشت سرش می بست اگر کت  می پوشید تی شرتش از زیر اون پیدا بود ..

و موقع راه رفتن پاشو به طرز خاصی رو زمین سر می داد مثل کسی که حال راه رفتن نداره ..

ولی حسین آقا قدی متوسط داشت و همیشه کت و شلوار به تنش بود با کفش چرمی واکس خورده ی براق؛؛؛

همیشه  تر و تمیز بود و با همه به احترام رفتار می کرد ..ولی به نظر خشک و بی احساس میومد ..

اما تو این مدت فهمیده بودم که اون مرد مهربونیه و از اون مهمتر شرافت اخلاقی خاصی داره که آدم رو تحت تاثیر قرار می داد ....


مامان منو به یکی یکی معرفی کرد ...

نمی دونستم اونا از من خوششون اومده بود یا براشون جالب بودم همشون با هم به من خیره شده بودن و چشم ازم بر نمی داشتن ..

هر طرف میرفتم سنگینی نگاه اونا رو حس می کردم و معذب شده بودم .. 

مامان و راحله جون تو آشپز خونه بودن رفتم و با اعتراض گفتم اینا دارن چیکار می کنن برای چی منو اینطوری  نگاه می کنن ...

مامان گفت : ناراحت نباش عزیزم عادتشونه ..

منظوری ندارن  یکم بعد خسته میشن و ولت می کنن .. با همه همینطورن ..

برگشتم  پیش مامانی  نشستم ..

ولی مادر حسین آقا همینطور با یک لبخند منو نگاه می کرد ..یواش به مامانی گفتم : این دوستتون چرا اینطوریه ؟ به چی نگاه می کنه ...

مامانی یک فکری کرد و گفت : عذرا جون بچه رو معذب نکن به چی نگاه می کنی ؟ 

زد زیر خنده غش ؛؛غش ,بلند؛ بلند ...طوری که ریسه رفته بود و نمی تونست حرف بزنه و بگه به چی می خنده ..

اشک از چشمش جاری شده بود و جالب اینجا بود پسرش وحید و دوتا دختراش و داماد هاش هم می خندیدن و به من نگاه می کردن ...

حسین آقا ناراحت شد و با اعتراض گفت : خانم جان بسه دیگه درست نیست به چی می خندین ؟

 و اون از شدت خنده نمی تونست بگه ؛؛

تا میومد حرف بزنه دوباره ریسه میرفت ..

مامانی با ناراحتی  گفت : خوبه به خدا تو پیر شدی عقلتو از دست دادی ..بسه دیگه بچه ام ناراحت میشه ..

الهام یک لیوان آب بده بهش شاید ساکت بشه ..

مامان لیوا ن آب رو داد دستشو گفت : خانم جان به چی می خندین به لعیا ؟ آب رو خورد و چند تا زد تو سینه اشو و دوتا نفس کشید و یک دستمال بر داشت و در حالیکه دهنشو کج کرده بود اشکشو پاک کرد ..

و گفت : وای لعیا جان ببخشید اون بار که تو رو دیدم بچه بودی الان ماشالله خانمی شدی و باز غش و ریسه رفت ..

و تو همون حال گفت : ولی ... ولی اون چیزی که من شنیدم ..و دوباره زد زیر خنده ..این بار دیگه همه داشتن ناراحت می شدن ..

من بلند شدم که برم تو اتاق هومن که دایی صدام کرد و گفت : بیا اینجا پیش من بالاخره خنده ی ایشون بند میاد و میگه به چی می خندیدن ...

حسین آقا که دیگه عصبانی شد ه بود گفت : خان جان بسه دیگه ..خواهش می کنم ....

عذرا خانم خنده اش یکم آروم شد  و گفت : آخه به خدا من مقصر نیستم ..

به من گفتن دختر الهام جون گدایی می کرده ..

چه می دونم اون چیزایی که در موردش می گفتن ..یک مرتبه من دیدم یک دختر اینطوری شیک و پیک اومده تو اصلا فکرشم نمی کردم مجسم کردم این دختر و گدایی ؟  مگه میشه ..

وای ببخشید لعیا جون معذرت می خوام ولی به خدا من اگر باشم به همچین گدایی پول نمیدم ...

یک مرتبه همه به هم نگاه کردن و بعدم به من ...

مامانم که از شدت ناراحتی رفت تو آشپز خونه ...

هیچکس نمی دونست الان به این زن چی بگه ..

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : کی به شما گفته من گدایی می کردم ؟


 بعدم می کردم شما که یک خانم فهمیده و مهربونین چرا باید به روی من میاوردین ..و منو مسخره کنین ...

با هیجان گفت : به روح رسول الله به جون دوتا پسرم که می خوام دنیا فدای یک تار موشون اگر مسخره کرده باشم ..

لال از دنیا برم اگر همچین قصدی داشتم فقط چون تو موهات روشن بود پوستت سفید ..اصلا خوشگل بودی به گدا ها نمی خوردی خندم گرفت ..

مدیون منی اگر از دستم ناراحت بشی ..

ما دیشب رفته بودیم یک جایی ..آخه می دونین به سلامتی برای وحید جانم دختر دیدیم ..چند بار تا حالا رفته بودیم .. 

دیشب فقط منو وحید رفتیم نمی دونی مادر دختره چقدر از من خوشش اومده بود و  تعریف می کرد ..از خانواده ی ما,,  از شخصیت ما ...

من اصلا اهل این حرفا نیستم که کسی رو مسخره کنم ..

تازه به الهام جونم نمیاد دختری اندازه ی تو داشته باشه ..

دیدم یک مرتبه یک دختر بزرگ و خوشگل اومدتو ...خوب منم خندم گرفت ...

دایی گفت : خانم جان لعیا گدایی نمی کرد حتما اشتباه متوجه شدین یک گدا اونو دزدیده بود ..

لعیا رو به گل فروشی وا دار کرده بود ..

گفت : اونم بهش نمیاد ..هر کس این دختر رو ببینه فکر می کنه از روی شکم سیری داره گل می فروشه ..این دختری که ما برای وحید جان دیدیم اونم همینطور قشنگ و مقبوله  ..

منتها تحصیل کرده و با اصل و نصب مثل خودمون ...

بعض الهام جان نباشه خدا رو شکر دختر هم هست عقبه نداره ...


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


sasanas
ارسال پاسخ

nazanin_a :
سپاس

#####__#_____#____###_________ #_____
_____#__#_____#___#____#________#_____
_____#__#_____#__#______#_______#_____
#####__#_____#__#______#_______#_____
_____#___#___#___#______#_______#_____
_____#____#_#_____#____#________#_____
#####_____#_______###_____#####____

sasanas
ارسال پاسخ

00lili00 :
{h}

#####__#_____#____###_________ #_____
_____#__#_____#___#____#________#_____
_____#__#_____#__#______#_______#_____
#####__#_____#__#______#_______#_____
_____#___#___#___#______#_______#_____
_____#____#_#_____#____#________#_____
#####_____#_______###_____#####____

myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس

00lili00
ارسال پاسخ
sasanas
ارسال پاسخ

toya :
تشکر.
:)

`*.¸.*´
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•
_____****__________****
___***____***____***__ ***
__***________****_______***
_***__________**_________***
_***_____________________***
_***_____________________***
__***___________________***
___***_________________***
____***______________ ***
______***___________***
________***_______***
__________***___***
____________*****
_____________***
______________*(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨ ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.

toya
ارسال پاسخ

تشکر.