بلاگ كاربران


از فرودگاه تا به خانه ی پدری یا بیمازستان رسیدنم خیلی پر دردسر بود ؛خواهرم مدام زنگ میزد:"کی میرسی ؟"
از طرف دیگر یاد تاکید تکراری پدرم می افتادم که آن موقع هنوزمادرم زنده بود ؛همش تکرار میکرد:
- آخه تو این روزای پایانی مامان ؛بابات کجا میخوای بذاری بری؟ اقلا بذارموقع مرگ ما کسی بالا سرمون باشه و.... 
واین جملات تکراری پدردر مخالفت با خارج رفتنم و حالت زارمادرم که در نهایت به درگذشتش؛ در غیاب من انجامید؛سخت عذابم می داد از سوی دیگر زنگ زدن های پی در پی خواهرم که دقیقا نمیدانستم بخاطر عجله برای دیدنم بود؛ترس وناتوانی در مورد عمل جراحی پدرم بود ویا نگرانی از بروز مشکلی برای پدر قبل از رسیدن من بود ؛در هر حال چنان کلافه شدم که به ناچار گوشی همراهم را خاموش کردم .خوشبختانه راننده ی تاکسی آدم کم حرفی بود وفقط همان اول که آدر س بیمارستان را دادم ساکت وخاموش مسیر خودرا می پیمود وبه من کاری نداشت واز آنجا که سیم کارت را در فرودگاه خریده بودم جز آیناز کس دیگری شماره ی آن را نداشت ونگران نبودم که بخاطر خاموش بودن تماسی را از دست داده باشم.
چون عید نوروز کامل فرانرسیده بود ؛تکه ها ی برف ویخ کنار گوشه های خیابان به چشم میخورد ومن که از حدود هشت سال پیش به اردبیل نیامده بودم ؛متوجه تغییرات زیادی میشدم که در ساختمان سازی و در خیابان کشی وفضای سبزو ...شهر رخ داده بود!
بیمارستان همان ساختمان قدیمی متعلق به دورانی بودکه من در این شهر ؛دبیرستان تمام کرده وگاه وبیگاه برای ملاقات کسی به این بیمارستان آمده بودم ؛خواهرم دم در اورژانس آن منتظر من بود.
_چه خبر ؟ وضعش چطوره ؟..
پرسیدم وآیناز سریع اوضاع را برایم شرح داد؛پدرم سنگ در کیسه ی صفرا داشت وخیلی درد میکشید ؛لازم بود ماآشنایی پیدا کنیم تا بتوانیم ظرف همین امشب"عمل جراحیش" را تمام کنیم مشکل در این بود که می گفتند احتمالا نوبتش امشب نرسد.
این در آن در زدیم آشنایی پیدا کنیم ؛ به قول همشهری ها شاید با "پارتی بازی" برای امشب نوبتش را جلو بیندازیم
خوشبختانه پیدا کردن پارتی ؛خیلی سخت نشد؛به بخش پرستار سر زدم ودرمورد پزشکی که باید پدرم را عمل میکرد ؛همچنین دیگر پرسنل اطاق عمل پرسیدم که در بین آنها به اسم آشنایی برخوردم که از حدود ده پانزده سال پیش ندیده بوذم وشنیدن آن اسم نه تنها خیالم را از لحاظ نوبت گیری امشب راحت کرد که از حیث دیدار دوستم که برای من بسیار سرورانگیز می توانست باشد خوشحال شدم ودر حالی که از هیجان دست و پایم را گم کرده بودم پیش آیناز برگشتم :
- پیدا کردم !آیناز ..حل شد .
در مورد "اکبر" که الان متخصص هوشبری اطاق عملی بود که پدرم باید در آنجا عمل میشد توضیح دادم وبی آنکه کاملا به خواهرم روکنم خیلی از پیشرفت دوست دوران دبیرستان ام احساس غرور میکردم .
با دستپاچگی از طریق خدمه ی بیمارستان جستجو کردم ؛ دم در ورودی اطاق عمل در حالی با اکبر روبرو شدم که گذشت زمان نشان اندکی از دوست دیرینم در سیمای چین وچروک زده اش بر جا گذاشته بود . بی اراده ؛بدون آنکه عادت داشته باشم ویا قبلا چنین تجربه ی غریبی داشته باشم پیکر سالخورده ی دوستم رادر آغوش فشردم اکبر به رسم دوران قدیم گفت :
_کمیسر !تویی؟
بی اختیار در حالی که اشک وخنده در صورتم در هم آمیخته بو د گفتم :
_ اکبر! چقد پیر شدی؟
واکبر که حالا مجبور بودم اورا به جای اسمش دکتر خطاب کنم مرا به اطاق کوچک خودش دعوت کرد ویک استکان چای برایم ریخت .
اکبر به من توصیه کرد پیش پدرم بروم وکمی روحیه بهش بدهم تا از لحاظ روحی برای انجام "عمل " آمادگی پیدا کند و......
تقریبا یک ساعت بعد پدرم را به اطاق عمل بردند و بعد ازآن همه ی هماهنگی ها از طریق اکبر 
انجام شد ونصف شب ؛پدرم به سلامتی از "عمل "خلاص شد ومن سخت خود را مدیون 
اکبر میدانستم .
فردا ظهر که ساعت ملاقات پدرم بود متوجه شدیم که اکبر درمورد استفاده از داروهای بیهوشی ویا
بیحسی چنان گشاده دستی به خرج داده که تا بعداز ظهر فردا پدرم هنوز احساس درد 
نداشت ومن برآن شدم که به نوعی از او تشکر کنم .
ولی با اینکه شب پیش اکبر شماره ی همراهش را به من داده بود؛هرچه زنگ زدم حتی پیام کوتاه چند روز بعد ان مرا هم پاسخ نداد و من با خود گفتم:
...شاید "پزشکا از همه مهمترند! "
 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


hasti45
ارسال پاسخ

نه عزیز سلامتی پدرتون از همه مهمتر ه قشنگ بود

00saman00
ارسال پاسخ

mrc000000000

parshan666
ارسال پاسخ

داستان قشنگی بود<D=