بلاگ كاربران


  • پزشکان از همه مهمترند

  • از فرودگاه تا به خانه ی پدری یا بیمازستان رسیدنم خیلی پر دردسر بود ؛خواهرم مدام زنگ میزد:"کی میرسی ؟"از طرف دیگر یاد تاکید تکراری پدرم می افتادم که آن موقع هنوزمادرم زنده بود ؛همش تکرار میکرد:- آخه تو این روزای پایانی مامان ؛بابات کجا میخوای بذاری بری؟ اقلا بذارموقع مرگ ما کسی بالا سرمون باشه و.... واین جملات تکراری پدردر مخالفت با خارج رفتنم و حالت زارمادرم که در نهایت به درگذشتش؛ در غی…
  • امروز

  •   امروز که بر درگه این صبح نا بجای اشک  حسرت  از دیده بر می گیرم  پیشارویم به ظاهر روزی بی آزار ورق می خورد که هزاران بار به تکرار   بی هیچ اعتراضی زیسته ا م من ان را در کنار شما !.......