بلاگ كاربران
تو مدت هاست مرا دوست نداری!
روبه رویم نشسته ای، اما رفته ای...
بی آنکه چمدانت را بسته باشی...
بی آنکه خداحافظی کنی...
یا برایم دست تکان بدهی...
حرفی نمانده برای گفتن
شعری نمانده که بخوانیم
حوصله ای نمانده که از آن سر برویم...
تو مدت هاست دوستم نداری...
نگاهت را ندزد!
خودم چمدانت را می بندم...
اشک هایم را تا می کنم،
می گذارم لای لباس هایت...
تکه ای از من ...
به درد روز های دلتنگی ات می خورد...
فرار می کنم از قتل عام بغض ها...
می روم خودم را به خواب می زنم...
چمدانت را بردار
خداحافظی ات را بنویس...
بعد خودت را بردار
آغوشت را بردار
زندگی ام را بردار برو...
بیدار می شوم که دست خطت را بغل کنم!
"عزیزم خداحافظ
دست هایم را جا می گذارم برای تو...
برای روزهایی که نیستم اشک هایت را پاک کنم"
تو مدت هاست مرا دوست نداری...
چمدانت را باز کن!
لباس هایت جیغ می کشند،
اشک هایم خودکشی دسته جمعی کرده اند،
و تو...
دستی نداری
تا جنازه هایشان را به گور بسپاری...
زیباست
کسی که میل رفتن داره چمدونش رو بده دستش
کفش هاش هم جفت کن
ی ساندویج هم بهش بده که وقتی گرسنه اش شد برنگرده!
راهیش کن تا بره و دیگه برنگرده!
مخور غم جهان گذران
بنشین ودمی به شادمانی گذران ...
برای کسی که ترجیحش رفتن بود چرا باید سوگواری کرد
تشکر زیبا