دیوار کاربران


omid_110
omid_110
۱۳۹۵/۰۹/۱۲

مثل هر بار برای تو نوشتم:
دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ تو کجایی...
و تو انگار به قلبم بنویسی:
که چرا هیچ نگویند
مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟
و عجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوزم که هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است
که گویند
به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!

=-=-=
جواب امام زمان:
تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ،
ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.
خواهش نفس شده یار و خدایت ،
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،
و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت
من که هستم ،
تو کجایی؟
تو خودت کاش بیایی
به خودت کاش بیایی...!

=-=-=-=-=

اللهم عجل لولیک الفرج
و جعلنا من خیر انصاره و اعوانه و شیعته
و المستشهدین بین یدیه
=================================================

+++++

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۹/۱۲

#داستان

#خدایا_شکر


mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۹/۱۲

ﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺷﻨﺎﺧﺖ؛

ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ،

ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ،

ﻭ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،

ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺶ ﻭ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﺶ،

ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ،

ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،

ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻨﺶ،

ﻭ ﺣﺮﮐﺎﺕ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ،

ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻭ ﺍﺗﺎﻗﺶ؛

ﺯﯾﺮﺍ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﻭ ﻣﺠﺮﺩ ﻧﯿﺴﺖ،

ﺑﻠﮑﻪ ﻫﻤﮥ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺗﺎ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ

ﺑﺎ ﻫﻢ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻭ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻭ ﺩﺍﺭﻧﺪ...

0Arta
0Arta
۱۳۹۵/۰۹/۱۲

-خودتو معرفی میکنی؟
+آدم خاصی نیستم،راستش من هیچکس نیستم!


dada1animal
dada1animal
۱۳۹۵/۰۹/۱۲

مـــــــن یـــــــه فـــــــایتـــــرم➣➣

بـــسلامتـــی فــــــایــــــتــــــری کـــه

تــــو خیـابــون یـــه بچــــــه ســوســول

چــــپ چــــپ نـــگاهـــش میــکنـــه

یــــه لبخنـد میــزنـــه و از کنـــارش رد میــشه

داش غیرت.....................

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۹/۱۱

روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست ،؟
زن جواب داد،: فقیر است برایش غذا میبرم
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت. : ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد
اما

زن با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن.
زن گفت.: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است.
مرد رو به زنش کرد و گفت.: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.

هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۹/۱۱

#داستان_كوتاه

استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی. تلاش

می‌کرد حرف‌های درشت اجتماعی را به گونه‌ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.

روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی‌مقدمه و بدون حال‌و‌احوال‌پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:

"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت می‌گفت زیپت بازه، چی کار می‌کردی؟"

پسره گفت: "زود چک‌اش می‌کردم."

استاد گفت:

"اگر نفر دوم هم می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"

پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک می‌کردم."

استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که می‌دیدی، می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"

پسره گفت: "شاید دیگه محل نمی‌ذاشتم."

استاد ادامه داد‌: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می‌شد، یه نگاه به زیپت می‌انداخت و می‌خندید. اون موقع چی‌کار می‌کردی؟"

پسره هاج و واج گفت‌:

"شاید لباسم رو می‌انداختم روی شلوارم."

استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :

"حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"

پسره گفت: "نه! ترجیح می‌دم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."

استاد یهو برگشت با حالتی خنده‌دار گفت:

"دِ لامصبا! انسان این‌جوریه که اگر هی بهش بگن داری گند می‌زنی، حالا هرچی باشه، باورش می‌شه داره گند می‌زنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد می‌شد، کلی بوق و چراغ می‌زد. آخر سر هم با صدای بلند داد می‌زد که: "بتمرگ تو خونه‌ات با این دست فرمونت."

خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دست‌فرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا می‌ره!

پس‌فردا می‌خواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگی‌تون یه دختر بی‌اعتماد‌به‌نفس باشه یا یکی که اعتمادبه‌نفسش به شما انرژی بده؟"

بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:

"حواس‌تون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم می‌کنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب می‌کنید."

دو سال بود دانشجو بودیم، هیچ‌وقت نشده‌ بود این‌جوری به قضیه نگاه کنیم.

یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگی‌مون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیش‌ترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون.

جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود.

kinglovedis
kinglovedis
۱۳۹۵/۰۹/۱۱

ما نسل حرف زدن جلوى آيينه ايم
تمام عاشق شدنمان
تمام درد و دلهايمان
تمام ديالوگهاى وقت قرارمان
تمام قُلدر بازيهايمان
تمام گلايه هايمان،
به موعدش كه ميرسد،
لال ميشويم.

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۹/۱۱

من هیچ وقت جنگجوی خوبی نبودم!

فرمانده

هر بار که دستور شلیک می داد

من به آخرین نامه ی سرباز دشمن فکر میکردم:

"همسر عزیزم

به دخترمان بگو

پدرت به زودی باز خواهد گشت"

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۹/۱۰

یا امام رضا سلام!! #شب_شهادته

من بلد نیستم عربی بگمو فسلفه بچینم
میخوام به زبون خودم باهات حرف بزنم دلم گرفته!
جان پسرت دو دقیقه برام وقت بذار کارت دارم؟؟

واسه خودم هیچی نمیخوام اما تورو خدا گرفتارارو کمک کن
یا امام رضا هوا سرده خیلی از بچه ها جای خواب ندارن
خیلی از بابا ها پول نون شب ندارن
خیلی از مامانا حتی لباس گرم ندارن
خیلیا دلشون شکسته
خیلیا بی گناه زندانن
خیلیا پشت در بیمارستان منتظر به هوش اومدن عزیزشونن
خیلیا دنبال شفای مریضشونن
خیلیا یواشکی اشک میریزن فقطم خدا میدونه چشونه

میخوام بگم کمکشون کن
من کسی نیستم که ازت بخواما اتفاقا گناهامم زیاده...
اما دیدی که من هیچی نمیخوام گرفتارارو یه دستی به زندگیشون