دیوار کاربران


mkhm
mkhm
۱۳۹۶/۰۱/۱۱

منو نگا کن عشقم،چشماتو من ببینم
بذار که غَرقه چشمات،بِشم،آروم بگیرم
منو نگا کن عشقم،عاشقِ تو منم من
دنبال کی میگردی؟!فدایی تو،منم من
منو نگا کن عشقم،بذار دیونهِ تَر شَم
بذار حالم خراب شه،اشکال نداره عشقم
منو نگا کن عشقم،دوست دارم میدونی
گفتن دیگه نداره،خوب از چشام میخونی

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۱۲/۱۳

روزي صلاح الدين ايوبي فرمانده مسلمانان در جنگهاي صليبي به خاطر كمبود بودجه نظامي نزد شخص ثروتمندي رفت تا شايد بتواند پولي براي ادامه جنگهايش بگيرد ان تاجر مبلغ مورد نياز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت كرد صلاح الدين موقعي كه خواست از خانه بيرون برود رو به ان مرد نمود و پرسيد به نظر شما بين سه دين يهود و مسيح و اسلام كه با هم در جنگ هستند حق با كداميك است ان تاجر بزرگ گفت بشين تا يك داستان برايت بگويم بعد خودت نتيجه گيري كن

او گفت در روزگاران قديم مرد كشاورزي بود كه صاحب يك انگشتر بود و همه ميگفتند اين انگشتر نزد هر كس باشد به كمال انسانيت ميرسد خداوند به مرد كشاورز سه پسر داد و وقتي پسران بزرگ شدند پدر انها از روي ان انگشتر دو تاي ديگر دقيقا شبيه اولي درست كرد و به هر كدام از پسرانش يكي از انگشترها را داد از اين به بعد هر كدام از پسرها ميگفتند كه انگشتر اصلي پيش اوست و هميشه با هم دعوا داشتند بر سر اينكه انگشتر اصلي كه باعث كمال انسانيت ميشود پيش كداميك از انهاست تا بالاخره تصميم گرفتن براي مشخص شدن انگشتر اصلي پيش قاضي بروند
وقتي شرح ماجرا را براي قاضي گفتند قاضي گفت احتمالا انگشتر اصلي گم شده است چون قرار بر اين بوده كه ان انگشتر پيش هر كس باشد داراي كمالات انساني باشد اما شما سه نفر كه هيچ فرقي با هم نداريد و مدام مشغول ناسزا گويي به يكديگر هستيد...

بر گرفته از كتاب تاريخ ويل دورانت

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۱۰/۱۳

مردم دیوانه اند....

اگر تو سوپت را با چنگال بخوری فورا به تو می گویند دیوانه ای و تو را به تیمارستان می برند،

ولی اگر هزاران نفر را قتل عام کنی چیزی به تو نخواهند گفت و تو را به هیچ تیمارستانی نخواهند فرستاد !

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۱۰/۱۰

حکیمی درجمع مریدانش نشسته بود ....

یکی از شاگردان از وی پرسید: استاد علم بهتراست یا ثروت؟

حکیم بی‌درنگ شمشیری بیرون آورد و مانند جومونگ شاگرد بخت برگشته را به سه قسمت نامساوی تقسیم نمود و گفت:

سال‌هاست که دیگر هیچ احمقی بین دوراهی علم و ثروت گیر نمی‌کند!!

مریدان دیگر درحالیکه انگشت حیرت به دندان گرفته و لرزش تمام وجودشان را فرا گرفته بود گفتند:

ای حکیم ما را دلیلی عیان ساز تا جان فدا کنیم!!

حکیم گفت: در جوانی مرا دوستی بود که باهم به مکتب می‌رفتیم،

دوستم ترک تحصیل کرد و من معلم مکتب شدم!

حالا او پورشه دارد، من پوشه..!

او اوراق مشارکت دارد و من اوراق امتحانی..!!

او عینک آفتابی، من عینک ته استکانی..!

او بیمه‌ی زندگانی، من بیمه ی خدمات درمانی..!

او سکه و ارز، من سکته و قرض..!

سخنان حکیم چون بدین جا رسید مریدان نعره‌ای جانسوز زدند و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتند!!

باشد که شما را پندی آموخته و به درد حکیم گرفتار نیایید..!

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۱۰/۰۹

آموختم "

تلافی کردن از انرژی خودم می کاهد.

" آموختم "

گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش می شوی.

" آموختم "

تا با کفش کسی راه نرفتم راه رفتنش را قضاوت نکنم.

" آموختم "

گاهی برای بودن باید محو شد.

" آموختم "

دوست خوب پادشاه بی تاج و تختیست که بر دل حکومت میکند.

" آموختم "

از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنن ولی زیاد که باشم حیفم میکنن.

" آموختم "

برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم

16ali
16ali
۱۳۹۵/۱۰/۰۹

یادت هست مادر؟

اسم قاشق را گذاشتی قطار،
هواپیما ، كشتی ؛ تا یك لقمه بیشتر بخورم

یادت هست؟
شدی خلبان، ملوان، لوكوموتیوران
می گفتی بخور تا بزرگ بشی
آقا شیره بشی
خانوم طلا بشی...

و من عادت كردم که
هر چیزی را بدون اینکه
دوست داشته باشم قورت بدهم...
حتی بغض های نترکیده ام را...

rahhhha
rahhhha
۱۳۹۵/۱۰/۰۴

دلشکسته اي لب بام سيگار مي کشيد . . .



خسته بود . . .



آنقدر خسته که



يادش رفت بعد از آخرين پُک



سيگار را به پايين پرت کند . . .



نه خودش را...**

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۱۰/۰۳

چقدر بی کلاسی زیبا بود!

یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم.

قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد.

آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت.

تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم.

حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست!!

لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!!

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۱۰/۰۳

زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند

‎بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

‎بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند

‎سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند

‎اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید

‎اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت

‎زیرا «حس زیبا دیدن» همان عشق است

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۱۰/۰۳

rahhhha :
سخته سختیای زندگیتو به هیچکس نتونی بگی
بعد بیای تو صفحه مجازی واسه چند تا غریبه بنویسی
خیلی سخته

سلام. غریبه ها بعضی وقتا آشناتر از اشنایانند