توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
در باز شد ...
برپا ! .... برجا !
در س اول : بابا آب داد، ما سیراب شدیم .
بابا نان داد ، ما سیر شدیم ...
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان....
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند....
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت ...!
و در زمانه ای که که زمین در حال گرم شدن است،
قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته ...
دیگر باران با ترانه نمیبارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم،
زرد شدیم ، پژمردیم ...
و خشکزار زندگیمان تشنه ی آب شد
و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه میکنیم،
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم،
و در ذهنمان جز همهمه ی زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست...!
و امروز چقدر دلتنگ ان روزهاییم
و هرگز نفهمیدیم ،
چرا برای بزرگ شدن اینهمه بی تاب بودیم...
پاکن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمیان از آه بود
برگ دفتر هایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پر از تصمیم کبری میشدیم
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهنش را میدرید
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم ...!
نظرات دیوار ها
خیلی زیبا..مرسی سالی عزیز
یادش بخیر ...