بلاگ كاربران
وقتی به آدم های دورو برم نگاه میکنم میفهمم که هر کدامشان یک جوری به هم رسیده اند.
در اتوبوس، در دانشگاه، مثلا دختر از آن دختر های بازیگوشی بوده که همه عاشقش میشوند بعد بین آن همه دانشجوهای عاشق یکی آمده و... الان هم یک دختر تپلو ریزه دارند!
یا مثلا توی تاکسی، یا چمیدانم یک جایی دیگر. فقط اگر سرنوشت بخواهد و تقدیر نیز، تو اگر خودت را هم بُکُشی و جِز و ناله بزنی که ای خدا الان رفته است بیرون؟! الان کجاست این یارِ ما آخر؟ الان دارد ناهار میخورد یا نه؟
و سوال های این چنینی، خدا اگر نخواهد هیچ کس به هیچ چیز و هیچ چیز هم به هیچ کسی نمی رسد...
البته باید توجه داشته باشی که نباید تو هم بنشینی روی میز تحریرت و هی کتاب ورق بزنی و دست روی دستت بگذاری که ای یارِ بنده چرا تشریف فرما نمی شوید؟!
یا اینکه با خودت هی چپ و راست بروی بگویی: خدا خودش همه چیز را درست می کند...
خب آخر آدمِ عاقل! اگر تو نروی بیرون و خرید نکنی و فروشنده ی مغازه پسر خاله ای نداشته باشد که همه چیز جور نمی شود!
یا مثلاً ماه ها در کنج خانه بنشینی و هی گل خشک کنی و بروی اینستاگرام و فردایش بیایی بیرون و همان اولِ کار کتاب هایت بریزد زمین و همان موقع هم آن شانسِ مذکور از خانه آمده باشد بیرون و تو را ببیند با آن بافت های موهایت معلوم است ک دلش میرود جایی که نباید...آن وقت است که باید بروی برای پرو لباسی که باید!
این رابطه یک رابطه ی کاملاً دو طرفه است که یک طرفش تویی و آن طرفش همه! این ها همه اش به خودت بستگی دارد، به رفتارت، به طرز چگونگیِ راه رفتنت، به خنده های از تهِ دلت، به لباس هایی با جنس کتان با عطر های ماندگار، با دامن های همیشه اتو کرده و با روسری های ترکمن، با ته آرایش صورتت و کفش های کالجت و خیلی چیز های دیگر که خودت باید بدانی یار تو را چگونه میخواهد!
و سخنِ آخرِ بنده ی حقیر:
آن کس که باید، می آید...
نگرانش نباش...خودش می آید اما به وقتش...
خلاصه اینکه غصه اش را نخور رفیقِ جانانِ من... !
لايك