متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


يادمه تازه با يه دختر آشنا شده بودم..بعد يه مدت چون هم دختر خوبي بود و هم چون صد البته خيلي ازم سر تر بود رفتم خاستگاريش ولي پدرش قبول نكرد...و فقط راضي شد كه با هم نامزد كنيم بلكه بهتر منو بشناسه.
جونم بگه اسم نامزدم سارا بود و فقط يه خواهر كوچيكتر داشت به اسم مريم كه 2 سال از خودش كوچيكتر بود..چند ماهي گذشته بود و من كم كم با خونواده سارا عياق شدم و هميشه با هم تفريح ميرفتيم ..اين خواهر كوچيكه سارا هميشه يه جورايي بهم نخ ميداد..خلاصه گذشتو گذشت تا روز 13 بدر قرار شد خونواده ها بريم يه جايي تو طبيعت خلاصه من و سارا با ماشينم داشتيم همراه ماشينه بقيه ميرفتيم كه يهو پدر زن آيندم بهم گفت كه قليون نياورديم و قرار شد من سارا رو سوار ماشين اونا كنم و خودم برگردم قليونو بيارم...خلاصه هميطورم شد و من برگشتم خونه سارا اينا .
اومدم تو آشپزخونه كه يهو يكي منو صدا كرد..برگشتم ديدم مريمه.. اومد جلو و گفت من چون درس داشتم موندم خونه (آخه دانشجو بود) بهش توضيح دادم واسه چي اومدم..كه يهو ديدم داره منو يه حوري نيگاه ميكنه و برگشت بهم گفت محمد.من تو رو خيلي دوست دارم و اگه به من 30 هزار تومن بدي من ميتونم با تو باشم الان و ادامه داد كه من ميرم طبقه بالا منتظرم... همون لحظه بود كه هزار تا فكر بهم هجوم آورد... مدام چهره سارا و بقيه جلوم بود از اون ورم حرفاي مريم , خلاصه رفتم به طرف در و از خونه خارج شدم و داشتم به طرف ماشينم ميرفتم كه يهو سارا و پدرش رو ديدم.پدرش با چشمايي پر اشك بغلم كرد و بهم گفت كه تو ديگه داماد مني و از اين امتحان سر بلند بيرون اومدي و خيلي خوشحال بود و خب منم خيلي خوشحال بودم كه تونسته بودم سارا رو بدست بيارم پس از ماه ها تلاش....
نتيجه اخلاقي : هميشه سعي كنيد كيف پولتون رو تو ماشين جا بذاريد

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


mozhgan2013
ارسال پاسخ

afarin be in pesare ashegh vaaaaaa
ba erade va mohkam

mercccc
kheili ziba bod