بلاگ كاربران


هوا تاریک و تا طلوع آفتاب، خیلی مانده بود. مردی که چند دفتر یادداشت بزرگ در دست داشت، درحالی که کت و شلوار از مدافتاده و گشادی پوشیده بود، از خانه بیرون آمد. قدم‌هایش مثل همیشه تند بود و با عجله راه می‌رفت. چند قدم بیشتر راه نرفته بود که باران شروع به باریدن کرد.

با این که هنوز وقت زیادی داشت و مطمئناً به موقع می‌رسید، نگران بود که مبادا دیر شود. برای همین، بدون این که برای برداشتن چتر به خانه برگردد، دفتر یادداشت‌هایش را محکم زیر بغل زد تا خیس نشوند و به راه خود ادامه داد.

نزدیک پل معروف شهر که رسید، به رسم همیشه مکثی کرد و نگاهی به پل انداخت. این پل، بزرگ‌ترین پل تفریحاتی شهر بود که هفت طبقه داشت. طبقه اول آن، در هر ساعتی از شبانه روز، پر از آدم بود. آن‌قدر شلوغ بود و صدای آدم‌ها در هم می‌پیچید که شبیه یک موسیقی متن یکنواخت می‌شد؛ البته شاید یک موسیقی نه‌چندان خوشایند.

اما طبقات بالایی خلوت‌تر بود چون بالارفتن از پله‌های این پل که مجموعاً به هزار عدد می‌رسید، کار هر کسی نبود. به خصوص صبح یک روز بارانی که پرنده آن جا پر نمی‌زد.

مَرد، اندکی تأمل کرد؛ این بار شاید بیشتر از همیشه. فکر کرد دیدن طلوع آفتاب در این باران، از چنین ارتفاعی باید دیدنی باشد. فکر کرد شاید امروز بالأخره بتواند از این پل بالا برود و طبقه هفتم را ببیند اما می‌ترسید دیر بشود. شاید امروز باید ترس را کنار گذاشته و کاری را که می‌خواست انجام می‌داد، اما درنهایت فقط راهش را ادامه داد. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که دوباره برگشت و با افسوس، نگاهی به پل انداخت: شاید این آخرین بارانی باشد که می‌بارد، شاید این آخرین باری باشد که از کنار این پل رد می‌شود، شاید امروز آخرین روز زندگی او باشد. این دلایل به نظرش قانع‌کننده آمدند اما کافی نبودند؛ برای همین، باز هم به راه خود ادامه داد.

((او چیزی جز یک مرد ترسو نیست. هزاران دلیل برای خودش می‌بافد که کاری که واقعا دوست دارد را انجام ندهد. شاید هم اصلا از دیر رسیدن نمی‌ترسد، شاید دلیل اصلی ترسش ارتفاع است.))

نه! برگشت و نگاه متعجبی به پل انداخت: نه، امکان نداشت که از ارتفاع بترسد! اما حالا که دقیق‌تر نگاه می‌کرد می‌دید که این پل به اندازه کافی بلند است که بتواند او را بترساند.

((این حرف‌ها بچگانه‌تر از آنند که بتوانند غرور او را جریحه‌دار کنند تا بازگردد.))

سری به نشانه تأیید تکان داده و با قیافه‌ای مصمم، به راه خود ادامه داد. ناگهان در حالی که لب‌هایش را از حرص به هم می‌فشرد و گونه‌هایش از شدت خشم ملتهب شده بود، بازگشت و با قدم‌های تند و محکم، به سمت پل رفت.

((نه، او نمی‌ترسید. او از هیچ‌چیز نمی‌ترسید و به همین دلیل با سرعت از پله‌ها بالا رفت.))

هنوز زمان زیادی تا طلوع آفتاب باقی مانده و باران هم شدیدتر شده بود. دفترهایش تقریباً خیس شده بودند و از لباس‌هایش آب می‌چکید. اما او با عزمی راسخ، بالا می‌رفت. هر جا نفس کم می‌آورد، کمی می‌ایستاد و استراحت می‌کرد اما باز ادامه می‌داد.

بالأخره رسید، نزدیکی‌های طلوع آفتاب بود و هوا گرگ‌و‌میش. همیشه این موقع می‌رسید سر کار اما حالا این‌جا بود، در آخرین طبقه پلی که هنوز خیلی‌ها آرزوی دیدنش را داشتند. او این‌جا بود، ایستاده بر آرزوی بسیاری از مردم شهر. بدون آن که دندان‌هایش معلوم شود، لبخندی زد. در واقع، به سختی می‌شد فهمید که لبخند زد. جلوتر رفت و لبه پل ایستاد. دفترهایش را همان جا روی زمین و دست‌هایش را روی لبه پل گذاشت. کمی به سمت جلو خم شد تا پایین را ببیند. باورش نمی‌شد! بلندتر از آن چیزی بود که فکرش را می‌کرد. بلند و با شکوه!

چیزی تا طلوع آفتاب نمانده بود. فکر کرد حالا که تا این‌جا آمده، بهتر است روی لبه پل بایستد و طلوع آفتاب را با وضوح بیشتری ببیند؛ یک طلوع بارانی که حتما رنگین‌کمان زیبایی خواهد ساخت. اما این‌ها همه بهانه بود، اون می‌خواست شجاعتش را به رخ خود بکشد.

اول، دست‌هایش و بعد، یک پایش را روی لبه گذاشت و بعد پای دیگرش را. حالا روی لبه بلندترین پلی ایستاده بود که تا به حال می‌شناخت. او شجاع‌ترین مرد روی زمین بود. دست‌هایش را از هم باز کرد و سرش را مفتخرانه به سوی آسمان گرفت. چشم‌هایش را بست، قطرات باران روی صورتش می‌ریختند و پشت پلک‌هایش کم‌کم روشن می‌شد. اما دلش نمی‌آمد چشم‌هایش را باز کند و دست از این رویا بکشد.

پشت چشمش کاملا روشن شده بود که چشم باز کرد. آفتاب چشمش را زد. یک دستش را جلوی چشمش گرفت و خواست از لبه پل پایین بیاید که چشمش به پایین پل افتاد.

از آن ارتفاع، آدم‌ها خیلی کوچک بودند اما می‌توانست تشخیص دهد که چند نفر آن پایین ایستاده و بالا را نگاه می‌کنند؛ درست به سمت او! چه چیزی توجه‌شان را جلب کرده؟ در همین فکر بود که دید جمعیت دارد بیشتر می‌شود.

به نظر می‌رسید آدم‌ها می‌خواهند چیزی به او بگویند. اما او نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌شنید. سعی کرد حدس بزند. از نگاه‌هایشان که مستقیم او را نشانه گرفته بودند، از دست‌هایشان که به نظر می‌رسید او را نشان می‌دهند و از فریادهایی که به نظر می‌رسید نام او را صدا می‌کنند.

دوباره چشم‌هایش را بست و حس کرد که تبدیل به یک قهرمان شده است. اما مردم هیچ‌وقت برای تماشای کسی که از پل بالا رفته جمع نمی‌شوند. مردم برای تماشای کسی جمع می‌شوند که می‌خواهد خودش را به پایین پرت کند. آری، این حقیقت تلخی بود که باید با آن کنار می‌آمد. این چیزی بود که واقعا از او می‌خواستند، در واقع، او هنوز با قهرمان شدن فاصله داشت، فاصله‌ای به اندازه یک قدم، هفت طبقه و هزار پله!

حالا باید انتخاب می‌کرد. جاودانه شدن یا بازگشتن و زیستن مثل یک کارمند ترسو که زندگی یکنواختی دارد؟ فکر کرد که باید بازگردد. البته که باید برمی‌گشت. او یک کارمند ساده است که در تمام طول زندگی‌اش، دست از پا خطا نکرده و تا همین جا هم چند ساعت تأخیر کرده بود. اما اگر برگردد چه چیزی انتظارش را می‌کشد؟ جز این است که اگر بازگردد، دیگران هم به ترسو بودنش پی می‌برند؟

اما باید بگردد، چون این تنها کاری‌ست که بلد است. باید از این بلندی دل بکند و به زندگی عادی خود برگردد. باید تمام این توجه‌ها را فراموش کند. باید فراموش کند که روزی مردم او را با دست نشان دادند و نامش را فریاد زدند. باید همه این‌ها را فراموش کند و باز هم درحالی که مراقب است دفترهایش خیس نشوند، در تاریکی صبح راه بیفتد و در میان راه، کمی مکث کند و به بلندترین پل شهر نگاه کند؛ البته این بار با حسرتی بیشتر.

هنوز صدای همهمه را می‌شنید. اشک روی گونه‌هایش جاری شد. نمی‌دانست برای چه می‌گرید. برای سرنوشت غم‌انگیزش یا برای ضعفی که در وجود خود احساس می‌کرد؟ شاید هم برای درماندگی‌اش. هر چه که بود، این صادقانه‌ترین اشکی بود که در تمام عمر می‌ریخت.

احساس کرد سبک شده و تک تک سلول‌هایش در حال فروریختن است. چشم‌هایش را باز کرد، همه‌چیز وهم‌آلود بود. دیگر برایش مهم نبود که چه تصمیمی می‌گیرد. فقط نگاهش را به پایین دوخت تا زیباترین لحظه زندگی‌اش را برای همیشه ثبت کند. زانوهایش شل شد و بی آن که بخواهد، فروریخت! با دست‌های گشوده، گویی که پرواز می‌کند، به سمت مردمش رفت تا قهرمان شجاع و ابدی آن‌ها شود. پرواز کرد تا رها شود از آن همه ترس و نفرتی که نسبت به خودش داشت.

دیگر چیزی نفهمید تا دوباره توانست چشم‌هایش را نیمه‌باز کند. سرش درد می‌کرد و دهانش مزه خون می‌داد. چشمش به پل افتاد، به طبقه هفتم که بالای آن، رنگین‌کمان زیبایی پیدا بود، زیباترین و عجیب‌ترین رنگین‌کمانی که به عمرش دیده بود؛ درست همان جایی که مردم نگاه‌شان را به آن دوخته بودند. بدون آن که دندان‌هایش معلوم شود، لبخندی زد. در واقع، اصلا نمی‌شد فهمید که لبخند زد.

صدای همهمه می‌آمد، انگار این بار، مردم واقعا درباره او حرف می‌زدند.

 

نویسنده: الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

raha1374 :
پریدن به چه قیمتی؟؟
قهرمان ِ مردم شدن
یا
قهرمانِ خودمون؟
اولی حماقته
دومی سعادت
@};- @};-


elahebeheshti
ارسال پاسخ

ftp024 :
:(

:|

:)

هععععععی روزگار :(


elahebeheshti
ارسال پاسخ

marya1370 :
طبقه ی هفتم... جالب بود {59}

ممنونم از نگاهت ماریای عزیز

elahebeheshti
ارسال پاسخ

marya1370 :
طبقه ی هفتم... جالب بود {59}

ممنونم از نگاهت ماریای عزیز

elahebeheshti
ارسال پاسخ

helya :
{69}{67}

ممنونم هلیای عزیز

elahebeheshti
ارسال پاسخ

hamideh1353 :
منتظر بودم آخرش در اثر يه اتفاق بيفته ....
ولي واقعا چنين اقدامي، حرکتيه که در يک لحظه يه فرد تصميم به انجامش بگيره و انجام بده؟؟؟
ولي انگار اصلا تصميمي در کار نبوده"زانوهایش شل شد و بی آن که بخواهد، فروریخت!" :(

اول این که خیلی ممنونم بابت توجه و دقتی که داشتید.
می‌خواستم کمی متفاوت باشه، همون طور که دیدی، سقوط بر اثر یه اتفاق، قابل حدس بود.
در مورد تصمیمی که در لحظه گرفت هم (البته این به عهده مخاطب گذاشته شده که آیا واقعا تصمیم گرفت یا افتاد یا تلفیقی از هر دوی این ها) باید شرایط روحی این آدم رو در نظر گرفت: کسی که اون ساعت صبح توی یه بارون شدید هزار تا پله رو بالا رفته و انبوهی از احساسات مثل ترس، خستگی، درماندگی و اضطراب، قدرت تصمیم گیری درست رو ازش گرفتن.
مثلا در جمله قبل گفته شده که همه چیز به یک وهم می‌مانست: انگار که دیگه در هوشیاری کامل قرار نداره که درست تصمیم بگیره.

elahebeheshti
ارسال پاسخ

SA00 :
{40}

مرسی از شما

SA00
ارسال پاسخ
hamideh1353
ارسال پاسخ

منتظر بودم آخرش در اثر يه اتفاق بيفته ....
ولي واقعا چنين اقدامي، حرکتيه که در يک لحظه يه فرد تصميم به انجامش بگيره و انجام بده؟؟؟
ولي انگار اصلا تصميمي در کار نبوده"زانوهایش شل شد و بی آن که بخواهد، فروریخت!"

helya
ارسال پاسخ
marya1370
ارسال پاسخ

طبقه ی هفتم... جالب بود

ftp024
ارسال پاسخ







هععععععی روزگار

raha1374
ارسال پاسخ

پریدن به چه قیمتی؟؟
قهرمان ِ مردم شدن
یا
قهرمانِ خودمون؟
اولی حماقته
دومی سعادت