متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم اما خبری نبود. وارد غذاخوری شدم و یک راست به سمت پیشخوان دویدم. زن جوان و خوش لباسی که آن جا ایستاده بود با لبخند از من پرسید:

-خوش اومدید خانم، چطور می تونم کمکتون کنم؟

نفس زنان پرسیدم:

-دوچرخه ی منو ندیدید؟ همین جا جلوی مغازه تون پارک کرده بودم.

-کِی؟

-نمی دونم، یه ساعت قبل شاید.

زن قهقهه ای سر داد که در آن لحظه خیلی عصبی ام کرد:

-آخه کدوم احمقی دوچرخه اش رو یه ساعت ول می کنه می ره؟ اونم توی بندر! مگه نمی دونی دوچرخه این جا چقدر طرفدار داره؟

-کجا باید دنبالش بگردم؟

-تا الآن حتما چند بار بین مال خرا دست به دست شده. بعید می دونم بتونی پیداش کنی!

از آن جا بیرون آمدم و به اطرافم نگاه کردم؛ این جا برخلاف ظاهر زیبایش چقدر بی رحم بود! نمی توانم نامی برای احساسی که در آن لحظه داشتم پیدا کنم؛ شاید اگر ناامیدی، بی انگیزگی، احساس پوچی و تنهایی در شدیدترین حالت خود با هم ترکیب شوند، بتوانند چیزی شبیه به حس و حال آن لحظه ی مرا تداعی کنند. روی سکوی جلوی غذاخوری نشسته و با ناراحتی مشغول تماشای مردم خوشحال بودم که کسی گفت:

-به نظر می رسه بار اولیه که اومدی اینجا!

صدا از پشت سرم بود، سرم را برگرداندم و زن پشت پیشخوان را دیدم. پرسید:

-دفعه ی اولته؟

-بله.

-به نظر نمیاد مسافر باشی، چون هیچ مسافری با دوچرخه نمیاد. شبیه دلال ها و فروشنده ها هم که نیستی. پس واسه چی اومدی اینجا؟

-دنبال کسی می گردم.

تبسمی که به لب داشت به کلی از بین رفت. گوشه ی لبش را گاز گرفت، نگاهی به اسکله انداخت و دوباره آن را به من دوخت:

-دنبال کی؟ چرا این جا دنبالش می گردی؟

-دنبال شوهرم. امروز یکی گفت که می خواد از این جا بره.

-یعنی داره ازت فرار می کنه؟

-نه، راستش ما از هم جدا شدیم.

طوری که انگار چیز مهمی دستگیرش شده باشد، دوباره گوشه ی لبش را گاز گرفت و آمد کنارم نشست:

-پس تو هم مثل من بیچاره ای. مادر منم چند سال پیش منو اینجا گذاشت و رفت ژاپن.

-پس چرا تو رو با خودش نبرد؟

-چون اون کشتی فقط برای یه نفر جا داشت. ما هیچ کس رو جز خودمون نداشتیم که من برگردم پیشش. همه ی زندگیمون رو فروخته بودیم که به این سفر بریم. البته قول داد بعد از این که تونست به اندازه ی کافی پول دربیاره برگرده تا دوباره با هم بریم ژاپن. الآن چند ساله که من این جا منتظرشم. هر کشتی ای که لنگر میندازه، سریع خودمو می رسونم بهش و بین مسافراش می گردم ولی خبری ازش نیست. فکر کنم هنوز نتونسته پول کافی به دست بیاره!

سپس لبخند تلخی زد که یعنی خودش هم حرف خودش را باور ندارد. دوباره رو کرد به من و گفت:

-اسمت چیه؟

-میران، چانگ میران.

-اسم منم اِنیساست. بگو ببینم، حالا واسه چی دنبالش می گردی؟

واقعا برای چه دنبالش می گشتم؟ از دیروز صبح تا به حال حتی یک بار هم این سوال را از خودم نپرسیده بودم. انیسا دوباره پرسید:

-یعنی می گم چی می خوای بهش بگی؟ می خوای از رفتن منصرفش کنی؟ خب اون اگه می خواست به این راحتیا منصرف بشه که اصلا نمی رفت. تازه، شما که دیگه زن و شوهر نیستید!

چشمکی زد و با دست اشاره کرد که جواب سوالش را بدهم.

-نمی دونم، فقط می خوام پیداش کنم همین.

-نکنه چیزی ازت دزدیده که این طوری دنبالشی؟

-نه، نمی دونم، شاید قلبم رو!

پوزخندی زد و آن قدر به من زل زد تا مطمئن شود شوخی نمی کنم:

-بلند شو، باید بریم دنبالش.

-چطوری آخه؟

-باید از نگهبانای اسکله بپرسیم، البته اونا جواب درست به کسی نمی دن ولی من بلدم چطوری از زیر زبونشون حرف بکشم.

دنبالش راه افتادم. با هم به سمت در پشتی غذاخوری رفتیم و از آنجا به سمت زیرزمین و انباری رفتیم. انیسا چند شیشه مشروب گران قیمت برداشت و زیر لباسش قایم کرد. با شیطنت گفت:

-انقدر زیر آفتاب می مونن که مخشون تاب برمیداره، فقط اینا می تونن به حرفشون بیارن.

به سمت اسکله رفتیم و شروع به پرس و جو کردیم. همان طور که انیسا گفته بود، نگهبان ها ابتدا از حرف زدن امتناع می کردند اما به محض گرفتن یک بطری، به حرف آمده و نشانی کسی را می دادند که می توانست کمکمان کند. حتی بعضی هایشان دندان گردی می کردند و بطری های بیشتری می خواستند اما انیسا با سیاست خودش توانست آن ها را راضی کند. بالأخره پس از یکی دو ساعت این طرف و آن طرف رفتن به کسی رسیدیم که نام مین هیو و کوانگ هو به گوشش آشنا آمد. نگهبان دفتر بزرگی را ورق می زد و به دقت وارسی می کرد. مدام زیرلب تکرار می کرد:

-هوم، پس گفتید کیم مین هیو و کانگ کوانگ هو، مطمئنم همین امروز اسمشون رو شنیدم.

قلبم تند تند می زد و دستانم از شدت استرس می لرزیدند. فکر کنم حداقل بیست دقیقه طول کشید تا بالأخره نگهبان گفت:

-ایناهاش، این جاست. پیداش کردم. دیدید گفتم مطمئنم همین امروز اسمشون رو شنیدم؟ این جا نوشته که کیم مین هیو و کانگ کوانگ هو ساعت یک بعد از ظهر امروز با یه کشتی باربری به مقصد ژاپن حرکت کردن. بیاید خودتون نگاه کنید. همینه دیگه، درسته؟

 

و دفترش را به سمت ما هل داد. با عجله آن را برداشتم و دنبال اسم مین هیو گشتم، خودش بود! ساعت یک بعد از ظهر، یعنی خیلی قبلتر از آن که من برسم رفته بودند. دوباره ناامید شدم اما این بار مطمئن تر. احساس کردم تمام بدنم در حال فرو ریختن است و چشم هایم سیاهی می روند. به کمک انیسا به غذاخوری برگشتیم. او کمی غذا برایم آورد که باعث شد حالم بهتر بشود و اجازه داد در اتاقش استراحت کنم. بیدار که شدم، وقت شام بود و غذاخوری پر از آدم های مختلف. از آن جا بیرون زدم و شروع کردم به قدم زدن اطراف اسکله که هنوز شلوغ بود و من در میان آن همه شلوغی، تنها. به سمت پل رفتم و به دریا خیره شدم؛ دریایی که عشقم را از من گرفته و تمام امیدهایم را ربوده بود، دریایی که در طول تاریخ شاهد رنج های زیادی بوده و پیش از آن نمی دانستم که قرار است شاهد تمام لحظات مهم زندگی من هم باشد. آری، همین دریا، همین دریای بزرگ و با وقاری که در مقابلم خودنمایی می کرد؛ دریای شرق.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elaheh_62
ارسال پاسخ

خیلی عالی