ﻣے ﮔﻮﻳﻨـﺪ ﻗِﺴﻤﺘـــ ﻧﻴﺴﺘـــ ﺣِﮑﻤَﺘـــ اﺳﺘـــ!!
ﺧﺪاﻳـﺎ . . .
ﻣـَﻦ ﻣﻌﻨﯽِ ﻗِﺴﻤﺘـ و ﺣِﮑﻤَﺘـــ را ﻧﻤے داﻧﻤــ
اﻣـﺂ ﺗـﻮ ﻣﻌﻨےِ ﻃﺎﻗَﺘــــ را ﻣے داﻧـﯽ . . .
ﻣـﮕــﻪ ﻧــﻪ ؟؟؟
- جنسیت : زن
- سن : 45
- کشور : ایران
- استان : تهران
- شهر : دماوند
- فرم بدن : انتخاب كنيد
- اندازه قد : انتخاب كنيد
- رنگ مو : انتخاب كنيد
- رنگ چشم : انتخاب كنيد
- تیپ لباس : انتخاب كنيد
- سيگار : انتخاب كنيد
- وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
- اجتماع : انتخاب كنيد
- زبان : انتخاب كنيد
- برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
- وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
- وضعیت بچه : ندارم
- وضعیت سواد : انتخاب كنيد
- نوع رشته : انتخاب كنيد
- درآمد : انتخاب كنيد
- شغل : انتخاب كنيد
- وضعیت کار : انتخاب كنيد
- دین : انتخاب كنيد
- مذهب : انتخاب كنيد
- دید سیاسی : انتخاب كنيد
- خدمت : انتخاب كنيد
- شوخ طبعی : انتخاب كنيد
- درباره من : انتخاب كنيد
- علایق من : انتخاب كنيد
- ماشین من : انتخاب كنيد
- آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
- غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
- ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
- تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
- خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
- فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
- بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
- کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
- حالت من : انتخاب كنيد
- فریاد من : انتخاب كنيد
- اپراتور : انتخاب نشده
- نماد ماه تولد : مرداد
- تعداد اخطار : نداره
- دلیل اخطار : انتخاب نشده
- هدر پروفایل : 73713_headtjdt48pe82tstjf1n2xg5amvnh73fb51k8.png
- آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد
9 سال پيش AZAD
یك نفر دنبال خدا میگشت،
شنیده بود كه خدا آن بالاست
و عمری دیده بود كه دستها رو به آسمان قد میكشد.
پس هر شب از پلههای آسمان بالا میرفت،
ابرها را كنار میزد، چادر شب آسمان را میتكاند.
ماه را بو میكرد و ستارهها را زیر و رو.
او میگفت: خدا حتماً یك جایی همین جاهاست.
و دنبال تخت بزرگی میگشت به نام عرش؛
كه كسی بر آن تكیه زده باشد.
او همه آسمان را گشت اما نهتختی بود و نه كسی.
نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانهای لای ستارهها.
از آسمان دست كشید، از جستوجوی آن آبی بزرگ هم...
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد.
زمین پهناور بود و عمیق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند.
زمین را كند، ذرهذره و لایهلایه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاك سرد بود و تاریك و نهایتآن جز یك سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود.
نه پایین و نه بالا، نه زمین و نه آسمان... خدا را پیدا نكرد.
اما هنوز كوهها مانده بود. دریاها و دشتها هم.
پس گشت و گشت و گشت.
پشت كوهها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را.
زیر تكتك همه ریگها را.
لای همه قلوه سنگها و قطرهقطره آبها را.
اما خبری نبود، از خدا خبری نبود.
ناامید شد از هر چه گشتن بود و هرچه جستوجو.
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت.
شاید نسیم فرشته بود كه میگفت
خسته نباش كه خستگی مرگ است.
هنوز مانده است، وسیعترین و زیباترین
و عجیبترین سرزمین هنوز مانده است.
سرزمین گمشدهای كه نشانیاش روی هیچ نقشهای نیست.
نسیم دور او گشت و گفت:
اینجا مانده است، اینجا كه نامش تویی.
و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید.
نسیم دریچه كوچكی را گشود، راه ورود تنها همین بود.
و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد.
خدا آنجا بود.
بر عرش تكیه زده بود و او تازه دانست
عرشی كه در پی اش بود.
همینجاست.
سالها بعد وقتی كه او به چشمهای خود برگشت.
خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمین.
هم زیر ریگهای دشت و هم پشت قلوهسنگهای كوه،
هم لای ستارهها و هم روی ماه
خداکنه یادبگیریم توبه کنیم
خدانکنه دلمون واسه گناهامون تنگ بشه
خداکنه باطنمون همونی باشه که مردم ازمون تعریف میکنن
خدانکنه بابیخیالی طی کردن باعث بدنامی عزیزامونو نسلهای بعدیمون شیم
خداکنه باظهورش همه آرامش واقعی پیداکنن
الهی آمین!
odata
سلام آشنای امسالم!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
الکی مثلا پارسال دوست هم بودیم!!!
یه روز بابام یه گلدون با گلش خرید آورد گذاشت رو تاقچه
آقا من سه روز بهش آب می دادم
روز سوم وقتی از سر کار اومد گلدونو برداشت
یه سینی با چاقو برداشت
شروع کرد به قاچ کردن گلدون
اونجا بود که ما تازه فهمیدیم آناناس چیه
عزم مستی دارم و اینجا یکی پیمانه نیست
باده ای دارم طلب کاندر خم میخانه نیست
عشق باید تا رهی از عقل و از فرزانگی
در سر رندان بجو خویی که در فرزانه نیست
جامه باید درخور اندازه تن ها بود
گر به سر مویی نباشد لایق یک شانه نیست
گر چه می پوشند لاغرها قبایی بس گشاد
این چنین پوشش روا بر مشکل این خانه نیست
مستی ار داری طلب ره بر مسیر عشق جو
مستی هر عاشقی از نعره مستانه نیست
دل شود ویرانه تا گنجی سزاوارش شود
ورنه گنج عاشقان درکنج هر ویرانه نبست.