دیوار کاربران


مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۴

یک زن گرانبهاترین اعجاز خداست
برای داشتنش باید وضوی باران گرفت
و به نام عشق، شبنم وار بر عطر او سجده کرد
و هزار هزار گل سرخ را تسبیح لحظه هایش نمود
او اجابت میکند، عشقی بالاتر از خورشید
و زیباتر از مهتاب را
و تنها یک زن میداند آیین دوست داشتن را
و آنقدر زیبا هدیه میکند این عشق را که سیراب شوی
آری میدانی که او
الهه ی عشق است
و بهشت کمترین سرزمین اوست
تقدیم به همه ی مادران، زنان و دختران سرزمینم..

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۴

آرزو دارم : خورشید رهایت نکند
غم صدایت نکند
ظلمت شام سیاهت نکند
و تو را از دل آنکس که تنش در تن توست
حضرت دوست ، جدایت نکند . . .

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۴

مشکل اینجاست،
همیشه آدم های تنوع طلب
دست می گذارند رو آدمهای وفادار !

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۴

حواست باشد !
از درد های کوچک است که آدم می نالد ؛

ضربه که بزرگ باشد ،

لال می شوی .

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۴

برای بچگیامون دلامون تنگ میشه

برای روزای مدرسه،برای تابستونای بچگی،برای قهر و آشتیاش،برای دوستای بچگی...

میگذره و بزرگ میشیم یه وقتایی میاد که انقدر سرگرم بزرگ شدنیم که یادمون نمیمونه از لحظه لحظه اش لذت ببریم

یادمون نمیمونه این روزا تکرار نمیشن،بوشون،رنگشون،خنده ها و شادیاشون...

بعد از کم شدن هیاهوی بزرگ شدنمون کم کم یادمون میاد خاطرات روزای قبل رو...حتی دلمون واسه غصه هاشم تنگ میشه،خوشی و ناخوشیایی که کنار دوستات بودی

بعضی وقتا تو لحظه های با خودت تنها بودن میشینی میشمری تمام لحظه های قبل رو

تمام خوشی و ناخوشیا رو

کنار این شمردنا یادته دوستی هم بوده که اینا رو یادشه دلت میخواد اون لحظه پیشش باشی تا با هم بشمرینشون باهم دوباره بخندین و گریه کنین...

وقتی به تهش میرسی میبینی خودت موندی و خودت،تمومشون شدن خاطره،روزای تقویم گذشته...

سرت رو برمیگردونی به دوستت که باهاش همشون رو تجربه کردی نگاه کنی، میبینی اون داره یه مرحله جدید رو میگذرونه...

یه مرحله جدید برای یه زندگی جدید کنار یه همراه و همدل برای تمام عمر

...

دوستی که باهات خاطره های زیادی دارم

زندگی نو مبارک

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۲

زن ...

با چشمانش حرف میزند ؛

دوست داشتنش را با نگاهش میگوید ،

دلتنگی در چشمانش اشک میشود !

وقت شادی ؛

چشمانش برق میزند ...

تمام دنیا را میشود در چشم زن خلاصه کرد !

وقتی با نگاهش دنیا را عاشق میکند ....... }

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۲

وقتی از عشقت جدا میشی... اولش داغی... میگی بیخیال باو دنیا رو عشقه... ی چن ساعت ک میگذره... هی تند تند گوشیتو چک میکنی... عصبی میشی... میری اس ام اسایی ک داده بود رو همشونو چندبار از اول میخونی... میری تو گالری و به عکساش نگاه میکنی... یدفعه گوشیتو میذاری کنار و خیره میشی ب رو ب روت... فکر میکنی.. . ب همه چی... الآن کجاس ؟ چی کار میکنه؟ اونم دلش برا من تنگ شده؟ اونم داره کم کم ،کم میاره؟ چی شد اون دوست دارم گفتنا...؟ اون عشقم گفتنا... اون قول و قرارا...؟ حالا میری تو خاطراتت دنبال نشونی بگردی ک ببینی واقعا عاشقت بوده یا نه... وارد خاطرات ک میشی دیگه کنترل اشکات دست خودت نیست... این کارا میشه کار هر روزت.. دیگه شبا بهم شب بخیر نمیگین.. دیگه صبحا به عشقش از خواب بیدار نمیشی... دیگه امیدی ب هیچ چیزی نداری... دیگه *** عاشق *** نمیشی ... و "تو" از همین الآن یه مرده ی متحرک محسوب میشی.!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۲

عاشق ستاره ام اما هیچگاه به او نمیرسم!

درد دوری ، درد همه عاشقان است ، اما درد من دردی تازه است که بی دواست،

عشق من بی ریاست ، اگرچه همیشه بی صداست ، بشنو صدای گریه هایم را

که این غمی ناآشناست!

عاشق عشقی هستم که هیچگاه به او نمیرسم ، میدانم چه لذتی دارد

در کنار او بودن اما هیچگاه نمیتوانم در کنار او باشم ، برایش از عشق بگویم

و بی غم باشم!

او در قلب من است ، اما در کنارم نیست ، این خواسته سرنوشت است که

این عشق پاک ، رویایی بیش نیست!

برای من خیالی بیش نیست که او مال من است ،

اگر از من بپرسند میگویم او دنیای من است!

کسی نمیداند که در این دل چه میگذرد ، سخت در عذاب است لحظه هایی

که بی او نمیگذرد!

تو کجا و من کجا ای عشق بی پایان من ، تو در آن سو هستی و من در گوشه ای

تاریک ، به تو مینگرم ای سرچشمه روشنیها ، و حسرت عشقی را میخورم

که هست اما نیست!

عشقی که در قلب من است ولی جرات گفتنش نیست ،

اما من عاشقت میمانم هیچ خیالی نیست!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۲

هوا ابریست ... دلم گرفته ...

قلم بدست گرفتم بنویسم که صدایی پرسید : از چه می نویسی ؟؟

پاسخش را دادم : از تکرار که در حال نفوذ در بین روزهاست .

گفت : مینویسی که چه شود ؟؟ که درد دلت تازه شود ؟؟!!

گفتم کیستی ؟؟ آشنایی میدانم ... حست غریب نیست ، لمست میکنم ...

گفت آری بیگانه نیستم ،هرازگاهی مهمانت میشوم و تو به سرعت قلم بدست

میگری برای نوشتن... ؛ او حرف میزد و من بی اعتنا به حرفهایش مینوشتم

هر لحظه صدایش دورتر میشد و دلم آرامتر میگرفت ...

دیگر کاغذم سفید نبود ... صدایش را نمیشنیدم ... آرام بودم ...

آری او غم بود که به واژه درامد و دل آرام گرفت ...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۲

یکی باید باشد
که قلبت را بلرزاند
نگاهت را دیوانه حضورش کند
بیقرارت کند
وقتی که دیوانه حضورش بودی
وقتی شنیدن صدایش آروزیت بود
بیاید
بیقراریهایت را بجان بخرد وبایک جمله آرامت کند
دارمت نگران نباش
یکی باید باشد
یکی که آرام جانت باشد ‎
سحرمن سحرم.........