بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
داسنانک های عاشقانه
- تعداد نظرات : 2
- ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۸/۲۸
- نمايش ها : 406
عاشق واقعي
دختري مي رفت ، پسري او را ديد و دنبال او روان شد .
دختر پرسيد که چرا پس من مي آيي ؟ پسر گفت : بر تو عاشق شده ام .
دختر گفت : بر من چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ،
برو و بر او عاشق شو . پسر از آنجا برگشت و دختري بد صورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد
و باز نزد دختر رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟ دختر گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق
من بودي ، پيش ديگري چرا مي رفتي ؟
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
انتقام
چشمانش را باز کرد . نگاهش به او افتاد . اشکهايش جاری شد . بر روی قلب خونين
معشوقه اش نوشته شده بود : خيانت هرگز ...
ازخودش بدش آمد . از شکی که کرده بود . بغض آلود ، زير لب زمزمه وار گفت :
زيبا ، انتقامتو می گيرم . هق هق گريه اش بلندشد . چاقو خون آلود در دستانش گره
خورده بود .
دستانش را بلند کرد . نگاهش را به چهره زيبا ، معشوقش دوخت . صدای فريادش در
هياهوی نيرنگ گم شد و بر روی زمين افتاد .
لبخندی بر لبانش نقش بسته بود . چشمانش را بست . در دل به معشوقش گفت : ديدی زيبا
، انتقامتو گرفتم . . . ؟!
------------------------------------------------------------------------------------------------------
راز
دو برادر دستشان را مي بريدند و به هم مي
بودند كه از بچگي هر وقت رازي داشتند نوك انگشتان . مي ماند چسباندند
، به نشانه اينكه اين راز هميشه باقي
سالها گذشت و پسرها بزرگ
شدند ، يك روز برادر بزرگ به برادر كوچكش گفت :
من يك راز مهم دارم ، هر چسباندند ،
دو نشستند و نوك انگشت دستشان را بريدند و به هم
برادر بزرگ گفت : من ايدز گرفته ام ... !!!
-----------------------------------------------------------------------------------------------
ستاره هاي دريايي
يكي بود ، يكي نبود . زير گنبد كبود نويسنده خردمندي بود كه
عادت داشت هر روز صبح پيش از نوشتن ، كنار اقيانوس برود . او هميشه پيش از شروع
كارش چند قدمي در ساحل پياده روي ميكرد . روزي از روزها در حين پياده روي در ساحل
اقيانوس متوجه فردي در دور دست ها شد ، او مشغول انجام حركاتي رقص مانند بود . مرد
خردمند خنديد و با خود فكر كرد او كيست كه قادر است آن موقع روز برقصد . سپس به
قدم هايش سرعت بخشيد و به طرف رقصنده به راه افتاد . همين طور كه نزديك و نزديكتر
مي شد ، مرد جواني را در مقابل خود ديد كه به هيچ وجه نمي رقصيد . او به طرف زمين
خم مي شد ، چيزي را بر مي داشت و به آرامي آن را درون اقيانوس پرتاب مي كرد . مرد
خردمند همچنان در حال نزديك شدن با صداي بلند گفت : "صبح به خير ! چه مي كني
؟ "مرد جوان مكثي كرد ، سرش را بالا آورد و پاسخ داد : "ستاره هاي
دريايي را درون اقيانوس پرت مي كنم ." مرد خردمند گفت : "به گمانم مي
بايست مي پرسيدم ، چرا ستاره هاي دريايي را درون اقيانوس پرتاب مي كني ؟" مرد
جوان جواب داد : "خورشيد بالا آمده ، مد هم تمام شده ، اگر من آنها را داخل
اقيانوس پرت نكنم ، خواهند مرد ." مرد خردمند با تعجب گفت : " اما مرد
جوان، مگر نمي بيني كه ساحل ، كيلومترها ادامه دارد و ستاره هاي دريايي تا دوردست
ها پراكنده شده اند ؟ اين امكان وجود ندارد كه تو بتواني تغييري در كل ماجرا ايجاد
كني ." مرد جوان مؤدبانه حرفهاي مرد خردمند را گوش كرد . سپس به طرف پايين خم
شد ، ستاره دريايي ديگري از روي ساحل برداشت و آن را درون اقيانوس پرتاب كرد و پس
از برخورد چندين موج به ساحل اقيانوس پاسخ داد :
"حداقل اين امكان وجود دارد كه بتوانم تغييري براي يكي از آنها ايجاد كنم ."
---------------------------------------------------------------------------------------------------
دو خط موازي
پسرکي دو خط سياه موازي روي تخته کشيد .
خط اولي به دومي گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي !
در همان زمان معلم بلند فرياد زد : دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند و بچه ها هم
تکرار کردند :
دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند ، مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري
خود را بشکند !
------------------------------------------------------------------------------------------------
عاشق صبور !
روي تخته سنگي نوشته شده بود : اگر جواني عاشق شد چه کند ؟
من هم زير آن نوشتم : بايد صبر کند .
براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود : اگر صبر نداشته
باشد چه کند ؟
من هم با بي حوصلگي نوشتم : بميرد بهتر است .
براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم ، انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد
، اما ...
زير تخته سنگ ، جواني را مرده يافتم !
مرسی
داداشی عالی بود
مرسی