بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    نامه

  • تعداد نظرات : 0
  • ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۸/۰۱
  • نمايش ها : 211


-ميشه براتون نامه بنويسم.آره چرا نميشه.

-منو شناختيد علی ام خونمون يه گوچه پائين تر از خونه شماست.

-آره شناختم.

-من با اجازه شما فردا نامه رو ميارم بدم به شما.

-باشه.

-خدانگهدار.

-خداحافظ.

علی وقتي گوشي رو گذاشت سر از پا نمي شناخت.فكر نمي كرد كارها به اين خوبي پيش بره. به بهار زنگ زده بود باورش نمي شد.عشق يه طرفه علی داشت تبديل مي شد به عشق دو طرفه چقدر دوست داشت بهش بگه عاشقشه، دوسش داره.خواب رو از چشماش ربوده اما نتونست ولي تا اينجا هم خوب پيش رفته بود با خودش گفت اين نامه مسير زندگي منو عوض ميكنه بايد با تمام وجودم واز ته دلم تمام حرفامو بزنم.

علی يه لحظه رو هم تلف نكرد و از خونه زد بيرون و رفت  به يكي از شيكترين مغازه هاي لوازم تحرير فروشي و بهترين و گرونترين كاغذ و پاكت نامه رو خريد و زود برگشت به خونه. علی چندين نامه نوشت وپاره كرد. هر چي مي نوشت مي گفت اين نمي شه. دو ساعت نوشت  پاره كرد. بلاخره اوني رو كه ميخواست نوشت ودر پاكت رو بست چند دقيقه بعد يادش اومد يه جا بهار رو تو خطاب كرده بود به همين خاطر نامه رو پاره كرد ورفت وكاغذ وپاكت تازه گرفت.

علی باز هم چندين بار نوشت و خوند وپاره كرد تااينكه اوني رو كه ميخواست نوشت با خودش گفت بهتر از اين نميشه ولي در پاكت رو باز گذاشت تا اگه كم و كاستي داشت درستش كنه.

علی همه زندگيشو در گرو اين نامه مي دونست اون به معناي واقعي عاشق بهار بود چندين ماه بود خواب و خوراك نداشت تا امروز که تمام جسارتشو جمع كرد و به بهار زنگ زد.

علی دست به قلم خوبي داشت.اون تونست حرفهاي دلش رو بنويسه ولي هنوز اضطراب داشت نمي دونست چرا ولي اضطراب ولش نمي كرد ساعت ده شب بود مي دونست نمي تونه بخوابه پس تصميم گرفت يه كاري كنه . اتاق به شدت بهم ريخته بود پر از كاغذ پاره و مچاله شده. اتاق رو جمع و جور كردورفت دراز كشيد با خودش گفت فردا بهارميفهمه چقدر دوسش دارم.ميفهمه عاشقشم.

علی تا صبح نتونست بخوابه چندين با ر بلند شد و نامه رو خوند تو ذهنش هي تكرار ميكرد اين نامه به سرنوشت من بستگی داره زندگي منو از اين رو به اون رو مي كنه.

 بالاخره هوا روشن شد ولي قرار بود نامه رو ساعت هفت ونيم كه بهار به مدرسه مي رفت بهش بده. تا اون موقع دو ساعت ونيم مونده بود علی با عصبانيت گفت اين عقربه ها چرا حركت نمي كنند علی براي اينكه وقت بگذره رفت وكمي به خودش رسيد ريششو زد به موهاشم ژل زد.مي خواست بي نقص باشه.

يك ساعت به قرار مونده بود كه صبر علی تموم شد ورفت سر كوچه اي كه خونه بهار در اونجا بود.اين يك ساعت براش مثل يك سال گذشت ولي بلاخره بهار از در خونشون خارج شد.علی وارد كوچه شد قلبش به شدت مي زد و داشت از جاش كنده ميشد.آشكارا سرخ شده بود ولي در عوض بهار آروم و خونسرد بود.علی سلام كرد بعد از جواب سلام نامه رو به بهارداد و به سرعت از كوچه خارج شد مقداري از راه رو رفته بود كه يهو یادش اومد ازش نپرسيده جواب نامه رو كي ميده به همين خاطر برگشت تا بپرسه.وقتی برگشت بهار در كوچه نبود ولي نامه مچاله شده علی روی آسفالت كوچه افتاده بود

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !