دیوار کاربران


مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۳۰

یادت ﻣﯿﺎﺩ؟؟؟

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩﯾﻢ …

ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ …

ﺑﺎ ﺷﺎﻡ ﺳﺒﮏ …

ﺑﺎ ﭘﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ …5

ﻣﺸﻘﺎﺗﻮ ﻣﯿﻨﻮﺷﺘﯽ ﺧﻂ ﺧﻂ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ////////

ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻃﻌﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ …

خونه های ساده و قدیمی

پشتی و متکا و بالش دور تا دور خونه…

همگی صمیمی دور هم…

یادت میاد ؟؟؟

ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟؟؟

ﻭﻗﺘﯽ که ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺸنیدﯾﻢ …

ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﯾﻢ ﺗﻮ ﺣﯿﺎط ﺑﺮﺍﺵ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﯾﻢ …??

ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﮐﻼﺱ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ …??

ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟؟؟

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪﻩ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﺭﻭ 6 ﻭ ﮐﻮﭼﮑﻪ ﺭﻭ 4

ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟؟؟

ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﯼ …

ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟؟؟

ﻓﮑﺮﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﻗﻠﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯿﻪ ♡

ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟؟؟

ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻟﻮ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻣﯿﺒﺴﺘﯽ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﻻﻣﭙﺶ ﭼﻪ ﺟﻮﺭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯿﺸﻪ …

ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟؟؟

ﺍﮔﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺁﺏ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﯿﺎﺭ

ﺍﻭﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﺩﻫﻨﺘﻮ ﺑﺎ

ﺩﺳﺘﺖ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ …

یادش بخیر اون صداقت و اون پاکی …

یادش بخیر کودکانه هایمان…

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۲۹

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کوله بار زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پرگوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین : راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته ، اما رو به شهر وباغ و آبادی

دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام

اگر سر برکنی غوغا ، وگر دم در کشی آرام

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ ست

و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست

بیا ره توشه بر داریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان ** هر کجا ** آیا همین رنگ ست ؟

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۲۹

قبل ازین که بخواهی

درمورد من و زندگی من قضاوت کنی...

کفش های من را بپوش!

و در همان راه من قدم بزن

از خیابان ها،

کوه هاو دشت هایی گذر کن که من گذر کردم

اشک هایی را بریز که من ریختم

درد ها وخوشی های من را تجربه کن

سال هایی را بگذران که من گذراندم

روی سنگ هایی بلغز که من لغزیدم

دوباره برخیز

ومجددا در همان راه سخت قدم بزن

همان طور که من انجام دادم...

بعد آن زمان

میتوانی درمورد من قضاوت کنی!!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۲۹

دیریست از خداحافظی ها غـمگین نمیشوم...

به کسی تکیه نمیکنم .

از کـسی انــتظار محبت ندارم ...

خودم بــوسه میزنم بر دستانم ...

سر به زانو هایم میگذارم و

سـنگ صـبور خـودم مـیشوم...

نـگران خـودم مـیشوم...

با خودم سـاعت ها حرف مـیزنم

در دنیای خـودم

کسی حق ورود ندارد جـز خودم ...

فقط خودم!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۲۹

میخواهم ساده اعتراف کنم...

میخواهم ساده فریاد بزنم...

دلم میخواهد ذره ذره ی وجود سرتا پا آرامشت را...

در بلندای لحظه های خسته از دلتنگی ام هجی كنم...

ساده میگویم...

گوش كن ... !

خ... د...ا... ی ...ا...!!! د...و...س...ت...ت...د...ا...ر...م!

نگاه كن ... !

آنچه را كه در سادگی نگاهم پیداست...

نیازی به انكار نیست ...

گوشـــه ای نشستـــــــه ام

و دویـــــــدن ِ ثانیـــه ها را از مــَـــرز روزهـا و شـب هـا نظــاره می کنـم

امـــا مــــدت هاست ...

نه دیگــر ایـن اتـــاق کوچک

راضـــی‌ام می‌کنــد

نه پنجـــــــــره‌ای که یک وجـــب بیشتــر آسمـان نـدارد!

خدایا آرامشت را میخواهم!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۲۹

یکـــ فنجاטּ چاے داغْــ ...

و باراטּ ...

و هَــوایے کــہ هَــوایے امْــ کرده ...

انگار آسْماטּ همْــ بَدشـ نمے آید

پا بــہ پاے دلَــمْــ ببارد

پاورچین پاورچین ...

بــہ خاطراتتــ سَر میزنمْــ

دُزدکے عکسهایتــ را میبینمْــ

میدانمْــ کــہ قـ ـ ـول داده بودمْــ ...

دیگر نبض ایــטּ رابطــہ مُـ ـ ـرده را نگیرمْــ !

ولے ...

دلْــ اَستــ دیگر

زبآטּ نمے فَـــهمد !

اَصلا تقصیر آسماטּ اَستـــ

کــہ مَرا بے قَــرار تُـو مے کُـند

خُودشْــ مے بارد و سَـبُـکــ مے شَــود

مـטּ باز مثلــِ هَمیشـہ پُـر اَز غََـمــِ دوریتْــ سنگیـטּ تر ...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۲۹

یه سوال ذهن منو مشغول کرده
چرا شلوار سفید می پوشی خاکی میشه رنگش سیاهه؟
ولی وقتی شلوار مشکی می پوشی خاکی میشه رنگش سفیده؟

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۲۹

شلوار رنگی میپوشی بپوش …
ولی خدایی دیگه کفش زرد و شلوار قرمز و پیراهن سبز و باهم نپوش
اسمارتیز که نیستی لامصب

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۲۹

دیدین شبا که خونه ساکت میشه اسباب وسایل تو خونه شروع میکنن به صدا درآوردن ؟
الهی بگردم ؛ خستگی در میکنن !
عاشق صدای قلنج شکوندن تلوزیونم …

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۲۹

فقط فقط یه مرد ایرانیه که :
نیمه اول زندگیش واسه پیدا کردن زن مورد علاقش سپری میشه
و نیمه دوم زندگیش واسه پیچوندن همون زن مورد علاقش