بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    درد بی درمان

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۵/۰۸/۰۷
  • نمايش ها : 228

وی شهربازی، باید نیم ساعت سه ربعی بایستی توی صف، برای اینکه سه دقیقه توی هوا تاب بخوری، دور تا دور بچرخی و جیغ بکشی. تا بیایی کیفش را ببری، می بینی بازی تمام شده است. درها را باز می کنند که خوش گلدی. آن وقت از آن بالا نگاه می کنی به جمعیت مشتاق توی صف که با چشم هاشان دارند دقیقه شماری می کنند که نوبتشان برسد.و تازه می فهمی که پاهایت دارد از خستگی ذوق می زند.

به گمانم عشق، همین است . یک صف طولانی در شهربازی، سه دقیقه شادی و یک عمر درد. سهم آدم هایی می شود که توی صف اش ایستاده باشند یا حداقل یکی برایشان جا گرفته باشد. بعد که نوبت شان شد، بعد که چیزی توی قلب شان تپید، بعد که سه دقیقه زندگی شان به جیغ و شادی چرخید، می شود درد. دردی که به عطر ها حساس است. به تصاویر حساس است. به قصه ها حساس است. عشق درد است. دردی که درمان نمی شناسد....

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


AZAD
ارسال پاسخ

راست گفتی مرسی

Tina_jo0n
ارسال پاسخ

واقعا همینطوره
اگه تجربش کرده باشی،میفهمی!!!سه دیقه هم نیس از نظر من