بلاگ كاربران


فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت :

خدایا ، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم . اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه . دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت .

فرشته گفت: تا بازگردم بالهایم را اینجا می سپارم ، این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بال های فرشته را روی کوهی از بال های دیگر گذاشت و گفت :بال هایت را به امانت نگاه می دارم ، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا خاک زمین دامنگیر است .

فرشته گفت : باز می گردم ، حتما باز می گردم . این قولی است که فرشته به خداوند می دهد .

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید ، به یاد می آورد . زیرا او قبلا در بهشت دیده بود . اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمی گردند .

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد . و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد ، نه بالش را و نه قولش را .

فرشته فراموش کرد . فرشته در زمین ماند .

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Maziar77
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
تشکر{59}


AZAD
ارسال پاسخ

تشکر