بلاگ كاربران


حکایت رفاقت من با تو ،
حکایت "قهوه" ایست ،
که امروز به یاد تو .....
تلخِ تلخ نوشیدم !
که با هر جرعه ،
بسیار اندیشیدم... ،
که این طعم را دوست دارم یا نه ؟!
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن ،
که انتظار تمام شدنش را نداشتم !
و تمام که شد ،
فهمیدم ،
باز هم قهوه می خواهم !
حتی ،
تلخِ تلخ !
شبیه "باز هم " ماندنِ من ،
با توی تلخِ بی معرفتِ بی معرفت ...

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


hosein1351
ارسال پاسخ

مرسی

ORMAJD
ارسال پاسخ

بعضــــــی وقتا چیـــــــزی مینویسی فــــــقط برای یک نفـــــــر
امـــــــا دلت میگیرد

وقتی یـــــــادت می افتد که هـرکسی ممکن است بخــــــواند
جــــــــز آن یک نفـــــــــر. . .

Hanna
ارسال پاسخ

mrc

شـــوالیـه
ارسال پاسخ
Fardin1995
ارسال پاسخ

عالی

نه درد دستت.........20