حکایت رفاقت

حکایت قهوه ایست که به یادت تلخ نوشیدم و با هر جرعه اش اندیشیدم که طعمش را دوست دارم یا نه؟!

آنقدر ماندم بین دوست داشتن و نداشتن که ...

تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم حتی تلخ تلخ ...

گاهی سخت می شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو از این همه ، تنهایی است ..

دقت کردین اگه جایی از بدن دردبکنه، هرچی کمتر، بیشتر بهش فک کنی،بیشتر دردش کمتر میشه

ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺍﺧﺮﺍﺟﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺭﻓﺘﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ..
ﻭﺑﺮﮒ ﻫﺎﺭﺍ ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﺩ
ﻭﺟﺎﺭﻭ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ

کجاییی عاااااامووووووو؟؟؟

3

ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،
ﭼﻪ ﻃﻮﺭ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﻭ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻦ؟!
ﻭ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ …!

سلامتی همه اونایی که اسم ما تو لیست دوستاشون خاک میخوره

اینو ببین
خخخخخخخخخخخ
این یارو هم که اینجاس
چطوری؟