دیوار کاربران


مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۰۷

هرکس

هركس كه غريب است خريدار ندارد...

سرگشته و تنهاست دگر يار ندارد...

دانى كه چرا نيست زما نام و نشانى؟

چون هیچكس با زمين خورده دگر کار ندارد..

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۰۷

نفسم از نفست لبریز است
توعجب حس غریبی که وجودت عشق است
چه توانم که نبودت به فنا برده مرا
عطرتن تو جام شفا داده مرا...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۰۷

دلتنگی یعنی : هرچی پست

تنهایی و غمگین؟

وسنگین بذاری تو محیط مجازی دلت وا نشه

دل واموندت از دنیای واقعی گرفته

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۰۱



آرزو میکنم که فروردینِ امسال شروعِ تموم روزای خوبِ زندگیتون باشه

0Arta
0Arta
۱۳۹۴/۱۲/۰۱

ﺣﺎﻻ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ ﺑﺎﺯﯾﻬﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ...

ﺯﻭﻭﻭﻭﻭ : ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻧﻔﺲ ﮔﯿﺮ !

ﺍﻻﮐﻠﻨﮓ : ﺩﯾﺪﻥ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﻧﯿﺎ !

ﺳﺮﺳﺮﻩ : ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻥ !

ﮔﻞ ﯾﺎ ﭘﻮﭺ : ﺩﻗﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ !

ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺎﺯﯼ: ﺗﻮ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ !!!خودتون بهتر میدونین

+5

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۳۰

دیشب یکی به من شک کرد؛

وقتی آمد همه چیز برایش غریب بود

گفت: اینجا چقدر شلوغ است

چقدر آدم و نوشته و حرف و حدیث

انگار فرو رفتم در اینهمه ازدحام

اینجا مگر صومعه است برای اعتراف به گناه

یا نکند تو راهبه ای برای نذر و نیاز؟!!؟

گفت: چقدر شلوغ است هوای دوروبرت

راستی اینجا برای نفس کشیدن هوا چه کم است

گفتم: اینها که واقعی نیستند

نگاه کن، هیچکدام که ماندنی نیستند

.

.

.

((ولی او باور نکرد

اصلا در حساب و احتمال او نمی گنجید

آخر من همه را ضرب و جمع و تفریق می کنم

و او به میزان فلسفه

دور از هر علم و قانون و منطق و تحلیل

فقط شک می کند به هرچه هست

گفتم که دیشب یکی به من شک کرد؛))

.

.

.

گفت: در شلوغی اطرافت عقل حکم می کند که شک کرد

اصلا بگو خدایت کو؟ راه و رسم و جانمازت کو؟

گفتم: اینجا شک نیست، فلسفه و منطق و عقل نیست

اینجا برای من فقط تویی
تمام بند بند هستی ام فقط تویی

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۳۰

می خواهم برایت شعری بسرایم
که تار تار ِ بودنت را
رج رج
به پود پودِ احساسم پیوند زند
تا همیشه یادمان باشد
اولین قدم های عاشقانۀ مان را
بر خیابان های ِ خیس پاییز

می خواهم برایت شعری بسرایم
با زبانی نو
از واژه گانی با جنس چشمانت
که برگردان کند ، برق ِنگاهت را
به مسحور کنندۀ ترین واژۀ هستی

می خواهم برایت شعری بسرایم
که وقتی گفتم دوستت دارم
الفبایی تازه اختراع شود
برای یادآوری عشقمان
در شهری که هیچکس خواندن نمی داند

می خواهم برایت شعری بسرایم
از روزی که آمدی
و باران زد
و کودکی هایم سبز شد در طراوتت
و من در سیاه مشق هایم نوشتم
آن مرد در باران آمد

می خواهم برایت شعری بسرایم
از لحظه ای که چون گنجشکی بی پناه
زیر بارانی خیست پناه می گیرم
و می خزم میان آغوشت
و انگشتانت، نرم نرمک مرا می نوازد
هنرمندانه

می خواهم برایت شعری بسرایم
از لذت بی انتهای آرامش
زیر حرم داغ نفس هایت
وقتی سر به لاک ِ من فرو می آوری
بازویت به بازویم می پیچد
و من تورا می بویم

می خواهم برایت شعری بسرایم
اما، هیچ نمی یابم که تورا معنا باشد
پی واژه می گردم
پی حرفی ، نامی
اما هیچ نمی یابم
که شعر گفتن از تو ، دشوار است .../؛

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۰۸

خوشـــــــبختی یعنی...

در خاطر کسی ماندگار هستی ..

که لحظه های نبودنت را ...

با تمام دنیــــــــا عوض نمیکند..


مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۰۸

کاش می شدسرنوشت خویش راازسرنوشت

کاش می شداندکی تاریخ رابهترنوشت

کاش می شد پشت پازدبرتمام زندگی

داستان عمرخودراگونه ای دیگرنوشت.....

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۰۸

دلم تنگ است برای کسی که نمی داند...

نمی داند که بی او به دشت جنون می رود دلم...

می دانم که اگر نزدیکش شوم، دور خواهد شد....

پس بگذار که نداند بی او تنهایم...

دور میمانم که نزدیک بماند...