دیوار کاربران


Fardin1995
Fardin1995
۱۳۹۲/۰۸/۱۵

زندگی عین بازی شطرنج است ،

وقتی بازی بلد نیستی ، همه می خواهند یادت بدهند ،

وقتی هم یاد گرفتی همه می خواهند شکستت بدهند .

*+*+*+*+*

rebecca
rebecca
۱۳۹۲/۰۸/۱۵

.:: آدمک آخر دنیاست بخند ، آدمک مرگ همین جاست بخند ، دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند ، آدمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ، آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل من تو تنهاست بخند!

+5

Cuteboy
Cuteboy
۱۳۹۲/۰۸/۱۵

یه جایی هست،

بعد از کلی دویدن وایمیستی

سرتو میندازی پایین

و آروم میگی :

بیخیال،

دیگه زورم نمیرسه…!

alireza1487
alireza1487
۱۳۹۲/۰۸/۱۵

بنـــد دلـــم را

به بند کفـــش هایت گـــره زده بودم

که هر جـــا رفتـی

دلــم را با خود ببری

غــــافل از اینکه

تو پـــا برهنـــه می روی

و بی خبــــر…

*******
بلاگ جدیدم : پیش بینی ماه های ازدواج عروس ودامادها…

http://www.hamkhone.ir/member/592/blog/view/62737/

دوست عزیز افتخار بده و بیاو شانس خودتو امتحان کن * مرسی

(:
(:
۱۳۹۲/۰۸/۱۵

زندگی مثل آب توی لیوانه ترک خورده میمونه..

بخوری تموم میشه..

نخوری حروم میشه..

از زندگیت لذت ببر چون در هر صورت تموم میشه!


mss110
mss110
۱۳۹۲/۰۸/۱۵

بوسه

در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله يي بي پناه مي خنديد
شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلي برداشت
سايه يي روي سايه يي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه يي لغزيد
بوسه يي شعله زد ميان دو لب

KinGaMiR
KinGaMiR
۱۳۹۲/۰۸/۱۵




+++++5+++++

Maryam1360
Maryam1360
۱۳۹۲/۰۸/۱۵

‏+5
‏‎:-)‎

Tadvingar
Tadvingar
۱۳۹۲/۰۸/۱۵

حالا که تصمیم گرفتم هرروز تقریبا یه شعر بگم دوست دارم همراهیم کنین

ممنونم

هوامو داشته باشین

دردها دارم و از درد و فغان میگریم

حرفها دارم و از گفتن ان بیخیرم

ای خدا ای یاور ما غافلان

ای خدا ای بی نیاز خفتگان

یاربا عشقت فزون از کبریاست

یاوری باش و مدد کن دست ما

من چه گویم که دگر یاور ندارم

بیدلم تنها ولی باور ندارم

من به امید تو تا دنیا پریدم

دربه در با بی ریایی پرده دیدم

نیش ها و تیغ ها و کینه ها

از همه دیدم ولی یاور ندیدم

آنچه میگویم همه از خون درد است

وانچه مینالم همه از جهل مرگ است

مادرم دنیا امید تازه دارد

از برایم جان و تن را می نوازد

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۲/۰۸/۱۵

حکایت شیری که عاشق آهو شد، شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو بر نداشت تا یك بار كه از دور او را می نگریست، شیری را دید كه به آهو حمله كرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد. دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد. و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد