بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
داستان عشق مید
- تعداد نظرات : 6
- ارسال شده در : ۱۳۹۲/۱۰/۲۸
- نمايش ها : 766
یه روز توی دانشگاه با دوستم امیر داشتم صحبت میکردم و با هم به این نتیجه رسیدیم که نباید تا قبل ازدواج عاشق بشیم.دوست دیگه ام اومد که تازه شکست عشقی خورده بود و من بهش خندیدم که چرا عاشق شده.....
چند ماه بعد یعنی ۶ فروردین امسال واسه اولین بار که آف هام رو چک کردم چند نفری ادم کرده بودن...یکی از اونها آیدی من رو میده به خواهر کوچکش (سپیده جونم)...توی همون لحظه ی اول نمیدوم چی شد...یه احساس که اسمش رو گذاشتم عشق.
واسه فردای همون روز باهاش قرار گذاشتم.بارون شدیدی در حال باریدن بود با همه ی سختی ها خودم رو به محل قرار رسوندم اما کسی نبود.خیلی حالم گرفته شد.برگشتم و آن شدم که دیدم عشقم هم آن شده.خیلی شاکی شدم و ازش گله کردم...
از این تجربه درس نگرفتم و دوباره باهاش قرار گذاشتم که ببینمش اما این با هم نبود.اینبار گفت که توی ماشین نشسته بود...
عکسی که برای آیدیش گذاشته بود رو دیدم و دیوونه شدم...
بهش شماره ی دوستم رو دادم اما زنگ نزد این هم ۲ بار...
بعد چند وقت چت کردن و آشنایی مختصر شماره ی خودم رو بهش دادم و بهم زنگ زد.۴۸ دقیقه صحبت کردیم تا فقط بتونم ازش اجازه بگیرم که یه مدتی با هم باشیم و همدیگه رو بشناسیم که اگه ازم خوشش اومد با هم بمونیم تا...
چندین بار بهم زنگ زد و خیلی با هم صحبت کردیم تا اینکه یه روز که رفته بود سفر گفت یه خاستگار براش اومده و میخواد باهاش ازدواج کنه.قرار چت گذاشت که مثلا حرف های آخرمون رو بزنیم اما وقتی آن شد گفت من حرفی ندارم و تو حرفات رو بزن.خیلی شکه شده بودم و هیچی نمیتونستم بگم...
گفتم که از اول دوستش نداشتم...چون فکر میکردم راست میگه و واقعا داره ازدواج میکنه.نمیخواستم عذاب وجدان داشته باشه...
به همین سادگی از هم خداحافظی کردیم و همه چیز تموم شد تا...
دو ماه بعد یکی بهم مسیج داد و گفت دوستش (ویدا).گفت که باعث جدایی ما شده و حالا پشیمون شده...
ازش شماره ی عشقم رو خواستم و اون هم بهم دادش و بهش زنگ زدم.خیلی با هم بحث کردیم و بالاخره قبول کرد که بهم یه فرصت جدید بده(آخرین فرصت)...
به خودم گفتم که اینبار دیگه اشتباهی نمیکنم و کاری نمیکنم که دستش بدم...
تقریبا موفق شدم.واسه یه مدت احساس خوشبختی میکردم.البته توی این مدت یه کم دعوا هم میکردیم.یه بار به مرز جداییی رسیدیم که بهش گفتم عشقم رو بهت ثابت میکنم گفت چطوری...گفتم خودکشی میکنم اما نگذاشت گفت دوستم داره گفت اگهبلایی سر خودم بیارم خودش هم همین کار رو میکنه و قسم خدا رو خورد که هرگز تنهام نمیگذاره...
من قبول کردم هرچند که هنوز هم پشیمونم که از رفتن منصرف شدم.
نمیدونم چرا اما هر چند روز با یه آزمایش میومد و هر بار میگفت که چقدر صبرت زیاده...
انگار میخواست بفهمه که کجا کم میارم...
یه شب که با دوستان رفته بودم عروسی...ویدا مسیج داد...نمیدونم که چرا اینقدر راحت تونستم حرف هام رو بهش توی مسیج بگم...
گفت سپیده چی داره که خودش نداره...میگفت دوستم داره و میخواد که باهاش دوست بشم اما بهش گفتم که فقط سپیده جونم رو دوست دارم هرچند که من پسر خوبی نیستم و لیاقتش رو ندارم...
فردای اون روز به خواهرم زنگ زدم و گفت که یه خواب بد برام دیده.که یه چاقو خورده بهم و دارم میمیرم...ازم پرسید که چیزی شده؟ منم گفتم نه و داستان عشقم رو با شادی براش تعریف کردم و اون هم گفت"پس باید بساط عروسی رو برات جور کنیم"...فکر کنم خوشحال شده بود...
همون شب سپیده جونم مسیج داد و گفت که همه چیز تموم شده و اینکه دیگه حق ندارم بهش زنگ بزنم یا مسیج بدم...
داشتم دیوونه میشدم...بهش زنگ زدم اما هرچی ازش ژرسیدم دلیل این تصمیمش رو بهم نگفت...
اینجا بود که کم آوردم و گفتم خداحافظ
چند وقت گذشت و هر روز میخواستم بهش زنگ بزنم اما نمیتونستم.بالاخره زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود.یه مسیج به ویدا دادم که حال عشقم رو ازش بپرسم جوابی نداد و یه نفر زنگ زد گفت که من خواهر سپیده هستم و این خط مال منه و سپیده با گوشی من بهت مسیج میداد...
نمیدونید که چه حالی شدم...انگار یه خنجر توی قلبم فرو کرده بودن...نفسم بالا نمیومد...
اینجا بود که به خودم گفتم دیگه دوستش ندارم اما دلیل این کارش برام مهم بود...
باز مسیج دادم که بفهمم دلیل رفتنش چی بود...گفت دوستم همه چیز رو بهم گفت...
ویدا بهش گفته بود که من میخوام سر کارش بگذارم و دلش رو بشکنم و اون هم مثلا پیش دستی کرد و ازم انتقام گرفت...
و همه چیز تموم شد
همه ی خوشی هام تموم شد
انگار همه چیزم رو از دست دادم
خداحافظ ای دنیای رنگارنگ
مرسی ممنون
عجب عشقی بود دس خوش
عالی بود )
دست خوش ولی جان خودت یکم بیشتر بلاگاتو خلاصه تر کن
ای داد بیداد
********
به جنگل آمد
استوار بودم و تنومند
من را انتخاب کرد
دستی به تنه ام کشید تبرش را در آورد و زد...
محکم و محکم تر
به خود می بالیدم... دیگر نمی خواستم درخت باشم... آینده خوبی در انتظارم بود
سوزش تبرهایش بیشتر می شد که چشمش به درخت دیگری افتاد
او تنومند تر بود... مرا رها کرد با زخم هایم
او را برد و من که نه دیگر درخت بودم نه تخت سیاه مدرسه نه عصای پیرمردی
خشک شدم...
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت است
ای تبر به دست تا مطمئن نشدی
تبر نزن
احساس نریز
زخمی می شود و در انتظار تخته سیاه شدن
خشک می شود...
عالی
نه درد دستت...........20