دیوار کاربران


aniss
aniss
۱۳۹۴/۰۵/۳۱

Ehsanjamal :
یه خانواده ی سه نفری بودن
یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل
به دختر کوچولوی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه
که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن.
اما مامان و باباش می ترسیدن
که دختر کوچولوشون حسودی کنه
و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که
پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن
اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ...
خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم میره ..........


aniss
aniss
۱۳۹۴/۰۵/۳۱

من خدا را در نگاه آنانی دیدم که :خود نیازمندند محبت بودند ، ولی باز هم محبت می کردند

بعد از ظهرتون بخیر

+5


Ehsanjamal
Ehsanjamal
۱۳۹۴/۰۵/۳۰

یه خانواده ی سه نفری بودن
یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل
به دختر کوچولوی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه
که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن.
اما مامان و باباش می ترسیدن
که دختر کوچولوشون حسودی کنه
و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که
پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن
اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ...
خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم میره ..........

Ehsanjamal
Ehsanjamal
۱۳۹۴/۰۵/۲۹

Ehsanjamal :
کسانی هستند که از خودمان می رنجانیم؛

مثل ساعت هایی که صبح، دلسوزانه زنگ می زنند؛

و در میانِ خواب و بیداری، بر سرشان می کوبیم؛

بعد می فهمیم که خیلی دیر شده ...!
{H}{H}{H}

اره واقعا..........

aniss
aniss
۱۳۹۴/۰۵/۲۸

کسانی هستند که از خودمان می رنجانیم؛

مثل ساعت هایی که صبح، دلسوزانه زنگ می زنند؛

و در میانِ خواب و بیداری، بر سرشان می کوبیم؛

بعد می فهمیم که خیلی دیر شده ...!

─═ह☞ԹՊiՌՅԽ☜ह═─
─═ह☞ԹՊiՌՅԽ☜ह═─
۱۳۹۴/۰۵/۲۸

به ما گفتند باید بازی کنید
گفتیم با کی ؟؟
گفتند با تیم دنیا
تا خواستیم بپرسیم بازی چی ؟
سوت آغاز بازی رو زدن . فقط فهمیدیم خدا تو تیم ماست
بازی شروع شد و دنیا پشت سر هم به ما گل میزد
ولی نمیدونم چرا هر وقت به نتیجه نگاه میکردم امتیاز ها برابر بود
تو همین فکر بودم که خدا زد پشتم و خندید و گفت :
نگران نباش تو وقت اضافه میبریم حالا بازی کن
گفتم آخه چطوری ؟؟؟
بازم خندید و گفت : خیلی ساده . فقط پاس بده به من ، باقیش بامن.

saman11
saman11
۱۳۹۴/۰۵/۲۸


Ehsanjamal
Ehsanjamal
۱۳۹۴/۰۵/۲۷

آدما مثل عكس هستن
زيادی كه بزرگشون كنی
كيفيتشون مياد پايين

Ehsanjamal
Ehsanjamal
۱۳۹۴/۰۵/۲۷

بجای اینکه آرزو کنید کاش شخص دیگری بودید
به آن چیزی که هستید افتخار کنید.
هرگز نمی دانید چه کسی به شما می نگریسته
درحالیکه آرزویش این بوده که کاش جای شما باشد

Ehsanjamal
Ehsanjamal
۱۳۹۴/۰۵/۲۷

زبان استخوانی ندارد اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند