دیوار کاربران


shabgardetanha
shabgardetanha
۱۳۹۴/۰۶/۱۰

از همان ابتدا دروغ گفتند!

مگر نگفتند که من و تو ، ما میشویم؟!

پس چرا حالا من اینقدر تنهاست!

از کی تو اینقدر سنگدل شد؟!

اصلا این او را که بازی داد؟!

که آمد و تو را با خود برد و شدید ما!

می بینی…؟

قصه ی عشقمان!

فاتحه ی دستور زبان را خوانده است !

دوست دارم

بوس

++++++++++++++++


shabgarde.tanha

shabgardetanha
shabgardetanha
۱۳۹۴/۰۶/۰۹

تنهایی

مهربانم کرده است

شبیه سربازے که

از روے برجک دیده بانـے

براے تک تیر انداز آن سوے مرز

دست تکان می دهد …



++++

SHABGARDE.TANHA

dariushX
dariushX
۱۳۹۴/۰۶/۰۹

من آن ابرم که می‌خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می‌گذارد

sepide18
sepide18
۱۳۹۴/۰۶/۰۳










goodgirl75
goodgirl75
۱۳۹۴/۰۶/۰۳

تمام تنم میلرزد ....
از زخم هایی که خورده ام !!..
من از دست رفته ام ... شکسته ام
می فهمی؟؟
به انتهای بودنم رسیده ام
اما !...
اشک نمیریزم
پنهان شده ام پشت
لبخندی که درد میکند

+5
12

shabgardetanha
shabgardetanha
۱۳۹۴/۰۶/۰۳

بعضی از شادی ها را دیگران خراب کردند،

خیلی از خوشی ها را خودمان کوفت خودمان کردیم

زندگی است دیگر …

یک وقت هایی نوک پا نوک پا راه میروی که خیس نشوی،

یک زمانی هم همه ی دار و ندارت را به آب میزنی، دل به دریا میزنی …

هر چه هست داستان یک لحظه است، یک آن ، یک مهلت ، یک فرصت

اصلا یک “فرصت” را بگذاری که بگذرد؛ “این زمان” میشود ” آن زمان ” …

میشود بسان چای یخ کرده ی روی میز

که با عشق دم کرده بودی و یادت رفته، سرد شده، از دهان افتاده …

طعم تلخ و گس شده اش حالا با هیچ قند و شکلاتی به مذاق هیچ طبعی خوش نمی آید …

خورده نمیشود که نمی شود، باید بریزیش دور …

“فرصت” را که بگذاری بگذرد میشود مثل آبِ تنگِ ماهی که به وقتش عوض نشود

آنوقت دیگر آن ماهی هم ماهی نمی شود …

shabgardetanha
shabgardetanha
۱۳۹۴/۰۶/۰۳

دستانم را می توانی ببندی

پاهایم را می توانی ببندی

دهانم را می توانی ببندی

اما ذهنم را هرگز!

یک روز

از ذهن من

از ذهن تو

از ذهن ما

هزاران پرستوی وحشی

به آسمان خواهد پرید



5+++

shabgarde.tanha

ya2120110
ya2120110
۱۳۹۴/۰۶/۰۲

باید غبار صحن تو را طوطیا کنند

« آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»



هو هوی باد نیست که پیچیده در رواق

خیل ملائکند رضا یا رضا کنند



بازار عاشقان تو از بس شلوغ شد

ما شاعرت شدیم که مارا سوا کنند



«هر گز نمیرد آنکه دلش» جلد مشهد است

حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند



هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت

او را به درد کرببلا مبتلا کنند



دردی عظیم و سخت که آن درد را فقط

با یک نگاه گوشه ی چشمت دوا کنند



از آن حریم قدسی ات آقای مهربان

«آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند»

ƛʆƝƛƁƖ
ƛʆƝƛƁƖ
۱۳۹۴/۰۶/۰۲

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم.

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است

سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند

سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته

و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد

وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته
و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.

اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند

و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است

مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.

و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند،

و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.

توضیح پائولو کوئلیو:

من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند

و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند

و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم

وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛

مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است

در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد….

shabgardetanha
shabgardetanha
۱۳۹۴/۰۶/۰۲

هی رفیق، دستت را بکش، لمس نکن زندگی ام را

میترسم تیغ تیز تنهاییم دستت را ببرد

shabgarde.tanha

5+++