بلاگ كاربران
خیلی خوشحال بودم...
بعد از مدت ها قرار بود پدربزرگ و مادربزرگم از شهرستان به خانه ی ما بیایند...
آن شب را تا صبح نخوابیدم ...
به ماه نگاه می کردم و دلم خورشید می خواست...
دلم صبح فردا را می خواست...
به مراد دلم رسیدم...صدای زنگ خانه که آمد از جایم پریدم و پله ها را دو تا یکی کردم تا زودتر آن ها را ببینم...دیگر نمی توانستم حتی ثانیه ای بیشتر برای دیدنشان صبر کنم...ولی...ولی پایم گیر کرد به پله و افتادم... دست شکسته وبال گردنم شد...
عجله کردم... بعد از مدت ها صبر، لحظه ی آخر عجله کردم...
تمام آن یک هفته ای که پدر بزرگ و مادربزرگ خانه ی ما بودند دست شکسته ام مثل آینه ی دق جلوی چشم هایم بود...نه می توانستم با پدربزرگ مچ بیندازم و نه با دست شکسته با مادربزرگ به خرید بروم...
روزهایی که مدت ها منتظر رسیدنشان بودم، حالا به آن روزها رسیده بودم ولی انگار نه انگار...
تمام مدت حسرت همان چند لحظه را می خوردم...همان پله های لعنتی...
می دانم گاهی وقت ها صبر کردن به قیمت نابودی همه ی عمر انسان تمام می شود اما عجله کردن فقط کار را خراب تر می کند.
فقط باعث می شود در یک قدمی هدفمان به زمین بخوریم ...
حقیقت این است که اگر مدت ها برای رسیدن به کسی، به چیزی صبوری کنیم اما لحظه ی رسیدن عجول باشیم شاید برای همیشه آن را از دست بدهیم... یا وقتی به دستشان آوردیم نتوانیم از بودنشان ؛ از داشتنشان لذت ببریم...
همیشه پله ها را دو تا یکی کردن برای رسیدن جواب نمی دهد...گاهی باید ایستاد تا هدفمان از پله ها بالا بیاید...
#حسین_حائریان
دست مریزاد
زیبا ترین متنی بود که خوندم عاااالی
دست مریزاد
همینطوره
ممنون از نگاهت عزیزم
صبر نکردن ما به خاطر اینه که نمیدونیم تهش چی میشه... اگه می دونستیم صبر راحتتر بود... داستان خوبی بود ممنون ثنا جان
تشکر{59}
مرسی سحرجان
قشنگ بود
تشکر
{H}
ممنون
بعله...
ممنون
{H}
تشکر خزان جان
لطف کردین، تشکر
درسته ولی گاهی ...
ممنون
ممنون دوست گرامی/ دلنشین بود برای من
{H}
ممنون
قشنگ بود عزیزم..