دیوار کاربران


Sara1109
Sara1109
۱۳۹۴/۰۳/۳۰

آقايه بارتو بچگي سرماخورده بودم بابام ميخواست ببرتم آمپول بزنم، خودمو زده بودم به خواب! بابام صدام زد جواب ندادم گفت :سارا جان، بابايي اگه خوابي دستتو بلندکن منم عين مشنگا دستمو بلند کردم! يه لگدزد. گفت پاشو توله سگ!
نميدونم از کجا فهميد من بيدارم

Sara1109
Sara1109
۱۳۹۴/۰۳/۳۰

به مامانم گفتم: خارجيا به سوپ ميگن استارتر نه شام.
گفت: بابات خارجيه يا عمه گور به گور شدت ؟
هرچي فکر مي کنم اصن لزومي هم نداشت به عمم اشاره کنه

Sara1109
Sara1109
۱۳۹۴/۰۳/۳۰

به مامانم گفتم: خارجيا به سوپ ميگن استارتر نه شام.
گفت: بابات خارجيه يا عمه گور به گور شدت ؟
هرچي فکر مي کنم اصن لزومي هم نداشت به عمم اشاره کنه

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۰۳/۳۰

وقتی میروی..

حواست باشد

حتما خدانگهدار بگویی!

تا خدا حواسش را بیشتر به من بدهد

آخر می دانی

خدا به هوای تو مرا رها کرده است...!

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۰۳/۲۷

دنبال صدای تو می گردم

صدای حرف هایی که نمی زنی

آوازهایی که نمی خوانی و

آهی که نمی کشی.

جنگ

تو را در قاب عکس کنج اتاق زیباتر کرده است و

من را در وزش سال های طولانی

مثل پنجره کوچکی مدام باز و بسته می کند

پشت سر هم

روی پیاده رو راه می روم و

خرده ریز فریادها

به ته کفش هایم می چسبد.

تو مثل ابرها

از تمام شهر رفته ای

و من طوفان مهیبی ام

که تنها حیاط را به هم می ریزم...

hadi
hadi
۱۳۹۴/۰۳/۲۷

ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯿﻮ ﭘﺮﮐﻦ !
.
.
ﮐﯿـ .. ﻡ ﺗﻮ .. ـﻮﻧﺖ
ﺟﺎﻣﻮﻧﺪﻩ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺻﺤﯿﺤﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ:
.
.
ﮐﯿﻔﻢ ﺗﻮ ﺧﻮﻧَﺖ ﺟﺎﻣﻮﻧﺪﻩ !!!!!!!!
ﻣﻨﺤﺮﻑ
ﻣﺎﯾﻪ ﻧﻨﮓ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ
ﺿﺪ ﺁﺭﻣﺎﻧﻬﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ !
لابد یارانم میگیری !

روز خوش

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۰۳/۲۶

مثل حرف زدن گنجشک ها

درباره ی باران

پر از شوق ام.

به حیاط می روم

دست پرنده ها را می گیرم

با هم ...

روی سطرهای دفترت می نشینیم

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۰۳/۲۶

از این آتشی که می سوزانَدم نمی توانم فرار کنم

هر بار که صدای تو می آید آتش می گیرم

و تمام درها به رویم بسته می شود

نگاه که می کنم می فهمم هیچ کدام

از پنجره های خانه پنجره نبوده اند

و آن حیاط بزرگی که هرشب

در آن می دویدم به سمت تو

تا گل های توی مشتت را روی دامنم بپاشی ...

همان نقاشی قدیمی ست که سالها پیش

زیر باران رنگ هایش به هم ریخت

یادت هست؟

من همان دخترکی بودم که لابه لای پیراهنت

دنبال پروانه های روشن می گشتم

همان خاتون چشم به راهی

که روی پله ها می نشست

و از خوشبختی بی انتهایش با کسی نمی گفت ..

از اینکه می توانست

هر شب با چراغی در کوچه ها دنبالت بیاید

و آن روسری قرمزی که هر بار گره اش را

خودت باز می کردی

samdada
samdada
۱۳۹۴/۰۳/۲۶

" پروفسور حسابي "

زنده بودن حرکتی است افقی
از گهواره تا گور ......
اما زندگی کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش......
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست.
ماموریت ما در زندگی
"بی مشکل زیستن " نیست
"با انگیزه زیستن " است.

+5

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۰۳/۲۶

از این آتشی که می سوزانَدم نمی توانم فرار کنم

هر بار که صدای تو می آید آتش می گیرم

و تمام درها به رویم بسته می شود

نگاه که می کنم می فهمم هیچ کدام

از پنجره های خانه پنجره نبوده اند

و آن حیاط بزرگی که هرشب

در آن می دویدم به سمت تو

تا گل های توی مشتت را روی دامنم بپاشی ...

همان نقاشی قدیمی ست که سالها پیش

زیر باران رنگ هایش به هم ریخت

یادت هست؟

من همان دخترکی بودم که لابه لای پیراهنت

دنبال پروانه های روشن می گشتم

همان خاتون چشم به راهی

که روی پله ها می نشست

و از خوشبختی بی انتهایش با کسی نمی گفت ..

از اینکه می توانست

هر شب با چراغی در کوچه ها دنبالت بیاید

و آن روسری قرمزی که هر بار گره اش را

خودت باز می کردی