بلاگ كاربران
دوستان، راستش امشب بازم مانند گذشته به "این" رسیدم که هرچی هم که بخوام با دیگران رابطه ای ایجاد کنم به بن بست خواهم رسید، چون درونم ویژه ست.
"تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد، یکبار کردم، چند برابر شد"
راستش تنها، کسایی فکر می کنن ویژه بودن احساس خوبی به آدم میده که ویژه نیستن؛ هرگز احساس خوبی به آدم نمیده، آغاز تا پایانش درده، رنجه
"سایه ها"
با تنهایی ِ خود کنار می آیم
با آن خواهم ساخت
پندار ِ بزرگی دارم
که آدم می سازد
پنداری پهناور
پر از آدم
اینگونه جهانی دیگر افراشته ام
شهر های دیگری به پا ساخته ام
آری
در سرم مردمان ِ بسیاری ست
این ، درمان ِ من برای تنهایی ست
درمانی که خودش گونه ای از بیماری ست
نه! تنها نخواهم ماند
" آهای!
تنهایی نباشد
دلتنگی را چه کار خواهی کرد؟
که هیچ راه ِ درمانی ندارد! "
راست می گوید
تنها هم نباشم
دلتنگی ات را چه کار خواهم کرد؟
که درمانی ندارد
بار ها در سرم می جویم
در جهان ِ تنهایی
با مردمانم سخن می گویم
مردمان ِ تنهایی
مردمانی که می خواهند
آنچه من می دانم
مردمانی که بیدارند
آن زمان که بیدارم
یک گروه ِ بی پایان
از آنچه می بینم
یک دروغ ِ بی آزار ،
سراغ از تو می گیرم
تو نیستی
تو نیستی
سایه ای از تو می سازم
همسانت
در کنارش می مانم
همراهت
سال ها سخن دارم
بی پایان
باز هم می دانم
این درمان
یک تلاش ِ غمگین است
بار ِ دلتنگی من
باز هم سنگین است
دست و پای ِ بیهوده
درد ِ من در این است
در سرم سایه های بسیاری ست
این چنین دردی را راهی نیست
می بینی!
تنهایی ِ همیشگی اینگونه ست
درد های این چنین می سازد
تابان ِ این بودنم این بوده ست
پنداری آهنین می خواهد
تو نیستی
نیستی
باز هم انبوه ِ همان تنهایی
در سرم مردمان ِ بسیاری ست …
خیلی قشنگ بوددددددددددددد