دیوار کاربران


shabgardetanha
shabgardetanha
۱۳۹۴/۰۸/۲۶

شب

یعنی پایان با تو بودن

ای کاش میشد شب نیز جلودارمان نبود

در انتظار شب های با تو هستم

شب خوبی داشته باشی

shabgarde.tanha




damoonabbasi
damoonabbasi
۱۳۹۴/۰۷/۲۹

اي كه از كلك هنر نقش دل انگيز خدايي
حيف باشد مه من كاينهمه از مهر جدايي
گفته بودي جگرم خون نكني باز كجايي
من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي

مدعي طعنه زند در غم عشق تو زيادم
وين نداند كه من از بهر غم عشق تو زادم
نغمه بلبل شيراز نرفته ست ز يادم
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي
تير را قدرت پرهيز نباشد ز نشانه
مرغ مسكين چه كند گر نرود در پي دانه
پاي عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما كجاييم در اين بحر تفكر تو كجايي
تا فكندم به سر كوي وفا رخت اقامت
عمر بي دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو رو به سلامت
عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي
درد بيمار نپرسند به شهر تو طبيبان
كس در اين شهر ندارد سر تيمار غريبان
نتوان گفت غم از بيم رقيبان به حبيبان
حلقه بر درد نتوانم زدن از بيم رقيبان
اين توانم كه بيايم سر كويت به گدايي
گرد گلزار رخ توست غبار خط ريحان
چون نگارين خط تذهيب به ديباچه قرآن
اي لبت آيت رحمت دهنت نقطه ي ايمان
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
كه دل اهل نظر برد كه سري ست خدايي
هر شب هجر بر آنم كه اگر وصل بجويم
همه چون ني به فغان آيم و چون چنگ بمويم
ليك مدهوش شوم چون سر زلف تو ببويم
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
چرخ امشب كه به كام دل ما خواسته گشتن
دامن وصل تو نتوان به رقيبان تو هشتن
نتوان از تو براي دل همسايه گذشتن
شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي
سعدي اين گفت و شد از گفته خود باز پشيمان
كه مريض تب عشق تو هدر گويد و هذيان
به شب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان
كشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو روي تو گويد كه تو در خانه مايي
نرگس مست تو مستوري مردم نگزيند
دست گلچين نرسد تا گلي از شاخ تو چيند
جلوه كن جلوه كه خورشيد به خلوت ننشيند
پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند
تو بزرگي و در آيينه كوچك ننمايي
نازم آن سر كه چو گيسوي تو در پاي تو ريزد
نازم آن پاي كه از كوي وفاي تو نخيزد
شهريار آن نه كه با لشكر عشق تو ستيزد
سعدي آن نيست كه هرگز ز كمند تو گريزد
كه بدانست كه در بند تو خوشتر ز رهايي

damoonabbasi
damoonabbasi
۱۳۹۴/۰۷/۱۹

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر میکردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه میآورند

به مادرم که در آینه زندگی میکرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز میانباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد







میآیم ، میآیم ، میآیم

با گیسویم : ادامهء بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار

میآیم ، میآیم ، میآیم

و آستانه پر از عشق میشود

و من در آستانه به آنها که دوست میدارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانهء پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد

baran76
baran76
۱۳۹۴/۰۶/۲۲

+5

damoonabbasi
damoonabbasi
۱۳۹۴/۰۳/۲۶

همه ی ما معمولی هستیم،
همه ی ما کسالت باریم،
همه ی ما باشکوهیم،
همه ی ما شرمگینیم،
همه ی ما شجاعیم،
همه ی ما قهرمانیم،
همه ی ما مستاصلیم،
فقط به روزش بستگی دارد ...

براد ملتزر

damoonabbasi
damoonabbasi
۱۳۹۴/۰۲/۲۳

http://www.1hes.ir/