بلاگ كاربران


(یک)

یک و نیم ساعت مانده به نیمه شب.

چشم هایم به زور باز مانده است.

درد تمام احساسم را در برگرفته، از آن رو که تو درد می کشی.

مغزم درد می کند از این رو که احساسم زخمی است.

چگونه است که تو هستی و فاصله ای هست و افکارم؟

دیروز تو بودی ، بدون فاصله و افکارم نبودند.

من هستم ، زندگی در جریان است.

تو که دور می شوی حرکت بی وقفه در امتداد است.

و من ساکن ، مبهوت و فکور ...

می آیی،

فکر باز می ایستد،

من به جریان می افتم،

آب مرا می برد.

یک و نیم ساعت مانده به نیمه شب.

(هستی و زمان) را می گشایم.

هستنده ای می پرسد،

پرسنده ای می جوید،

پرسش هست می یابد!

هایدگر هم نیمه شبان می نوشت ،

همین طور نیچه.

تو نبودی که قلم بر کاغذ می نهادند.

تو نیستی که می نویسم.

شبهی سرگردانم در ذهن خودم .

خو کرده ام به قلم و کاغذ و بوی جوهر وصفحه های کتاب.

بیرون پنجره باران هم چنان می بارد.

ساعت اتاقم،

بی وقفه می کوبد فشار خسته ی خود را

و باز به خانه ی اول...

به گمانم باز تو نیستی امشب.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


darya20
ارسال پاسخ

ممنون