بلاگ كاربران


دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اینکه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است. دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم. معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد !!! يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد. از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟ مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، يکى از موهايم سفيد مى‌شود. دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده! عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد.معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله. يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده !

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


мя_κıпɢ
ارسال پاسخ