دیوار کاربران


saeed1360
saeed1360
۱۳۹۵/۰۸/۱۸

دوستت دارم ...

باید در چشمان نگریست،

یا در گوش‌ها گفت؟

جنبش انگشتانت که به روی هم انباشته شده بود

و مروارید چشمانت

دلیل بود؟



در عصر یک پاییز

در اتوبوس بودیم

دورمان دیوار شیشه‌ای سبز ...

سبزی شیشه‌ها، زرد پاییز را

سبز خرم کرده بود.

از سبزی برگ‌ها بهار به اتوبوس نشست.



بیرون خزان در کار بود.

نمی‌دانستم در بهار درون باید گفت؟

یا در خزان برون؟



من و بهار پیاده شدیم

بهار در خیابان محو شد

پاییز در کنارم راه می‌آمد.

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۸/۱۸

به من دروغ بگو، اما دروغ خودت را بگو و آن‌وقت من تو را خواهم بوسید.

دروغ را به سبک خود گفتن، بهتر از حقیقتی است به تقلید دیگری!

داستایوفسکی

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۸/۱۸

یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم،اوایل بهش میرسیدم،قشنگ بود و جون دار،کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره،خیلی قوی بود،صبور بود،اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد،
منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه،
هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم...
تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده،ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهرشو حفظ کرده بود،قوی ترین گل ام و از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم..
مواظب قوی ترین های زندگی مون باشیم ما از بین رفتنشونو نمیفهميم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند،همیشه حامی اند،پشتت بهشون گرمه...
اما بهشون رسیدگی نمیکیم،تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۸/۱۸

آنقدر قوی باشید که هیچ چیز ذهنتان را به هم نریزد.
در هر گفتگویی کلامی از سلامتی،
شادی و ثروت بر زبان بیاورید.
توانایی دوستان را به آنها یادآوری شوید.
نیمه روشن هر چیز را بنگرید.
به بهترین، فکر؛
برای بهترین، کار؛
و بهترین را بخواهید.
مشتاق موفقیت دیگران باشید.
اشتباهات گذشته را فراموش کنید.
به تمام موجودات زنده با لبخند نگاه کنید.
در برابر ناراحتی، صبور؛
در برابر ترس، قوی؛
و در برابر خشم متین، باشید.
بهترین باشید و به دنیا ثابت کنید که بهترین هستید..

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۸/۱۸

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند، مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند؛ گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
عارف گفت کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ درکيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است، شما براى شمارش بيايید. عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى حمل کنی چگونه ميخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت. همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۸/۱۸

ڪچل کُن...!

برو بالا شهر...

همه فڪر میڪنن مُد ِ ...!

برو وسط ِ شهر...

فڪر میڪنن سربازے...

"بیا" پایین شهر...

همه فڪر میڪنن زندان بودے...!!!

این همه اختلاف...

فقط در شعاع ِ چند ڪیلومتر.....!

مردم آنطور ڪه تربیت شده اند میبینند

از قضاوت مردم نترس!.....

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۸/۱۶


mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۸/۱۶


mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۸/۱۶


mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۸/۱۶