توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
پيري عاشقي...اي جاااااااااان
- تعداد نظرات : 9
- ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۷/۲۶
- نمايش ها : 497
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.
وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام!!!
نظرات دیوار ها
آخی
0
akheeeeeyyyyyyyyyyyyyyyyyyy
aman az eshgh
ziba bod merccccc
هههههههههههههه خوگشل بود
BE YADE HAME GOZASHTEGAN
mrC
مرسی
به یاد تمام پدر بزرگهایی که تو جمع ما نسیتن
روحشون شاد