بلاگ كاربران


پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من

میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.


به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

پیرزن قبول کرد.

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.

وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!


به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


AntiLove008
ارسال پاسخ

آخی

mozhgan2013
ارسال پاسخ
mozhgan2013
ارسال پاسخ

akheeeeeyyyyyyyyyyyyyyyyyyy
aman az eshgh
ziba bod merccccc

manimah
ارسال پاسخ

هههههههههههههه خوگشل بود

Shoele
ارسال پاسخ

BE YADE HAME GOZASHTEGAN
mrC


شـــوالیـه
ارسال پاسخ
mahyar0171
ارسال پاسخ

مرسی
به یاد تمام پدر بزرگهایی که تو جمع ما نسیتن
روحشون شاد

Delnavazan
ارسال پاسخ
neda00100
ارسال پاسخ