بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    شانس

  • تعداد نظرات : 1
  • ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۹/۲۲
  • نمايش ها : 328


    close
داستان های کوتاه(عشق)

دلم گرفته آسمان...

سلام دوستان عزیز... به وبلاگم خوش امدید...

اگه دوست داشتید  به این وبلاگم سر بزنید...

http://asemondelamgerefte.persianblog.ir

دلم گرفته آسمان
[ ۱۳٩٤/٥/٢٩ ] [ ۱٢:٤۸ ‎ق.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (غیر فعال) ]

بیمارستان روانى...

 

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى ،

از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌ فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در

بیمارستان نیاز دارد یا نه ؟


روان ‌پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می‌ کنیم و یک قاشق چای خورى ،

یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌ گذاریم و از او می ‌خواهیم که وان را خالى کند .


من گفتم : آهان ! فهمیدم . آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ ‌تر است .

روان ‌پزشک گفت : نه ! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می ‌دارد . شما می ‌خواهید

تخت ‌تان کنار پنجره باشد ؟
[ ۱۳٩۳/٩/۱٤ ] [ ٦:۱٧ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (7) ]

چند وقت پیش یه شب ....

چند وقت پیش یه شب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست


نوک دماغم !

یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام

گفت : علیک ..

گفتم : چیه؟

گفت: میخوام نیشت بزنم

گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتا بیا

گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .

گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .

گفت : خودتم میدونی که تا بیای بزنی جا خالی دادمو مشتت

میخوره وسط دماغت !....



به نظر حرفش منطقی میومد !

گفتم : خیلی پستی

..ی دفه آهی بلند از ته دلش کشید و ساکت شد ...

گفتم چی شد؟؟

گفت : حاضری ؟

گفتم: تا جوابمو ندی نمیذارم بزنی ...

وقتی اصرارمو دید . دستمو گرفت و گفت : دنبالم بیا

گفتم کجا؟؟؟

گفت: مگه نمیخای جواب سوالتو بدونی ؟پس هیچ نگوو و دنبالم بیا

...ازجام بلند شدم و باهمدیگه راه افتادیم و رفتیم رفتیم و بازهم رفتیم...

گفت: هنوزم اصرار داری بدونی یا همینجا کارو تموم کنم ؟؟

گفتم : اینهمه راه اومدم تا جواب سوالمو بگیرم ... بریم

یهو یه لبخند زد و با دست زد به پشتم و گفت: این پشتکارته که

منو کشته !

راستش از شما چه پنهون ،یه جورایی ازش خوشم اومده بود .

به این فکر میکردم که اونقدا هم بچه بدی نیس !

تو این فکرا بودم که یهو گفت : آهااای پسر .ریسیدیم !

گفتم : خب

گفت :خب که خب .

گفتم : زهر مااار ..پس جواب سوالم چی شد؟؟

یهو دیدم اشک تو چشماش حلقه زد و سرشو انداخت پایین !

گفتم :چیه ؟

گفت : این سوراخو که میبینی توش زنو بچم زندگی میکنه !

اونشبی که یه پیف پاف خالی کردی تو اتاقت یادت میاد ، لعنتی؟؟

گفتم : آرره .چطور ؟؟

گفت: زن من اونشب اومده بود تو اتاقت . ولی توئه نامرررد با اون زهرماری

که به خوردش دادی اونو افلیج کردی . الان من موندم و 70 ، 80 تا بچه قد و نیم قد و یه زن افلیج !!

اونم به این خاطرکه توئه لعنتی حاضر نبودی یه چیکه از اون خونتو به ما بدی !!

سکوت سنگینی بینمون برقرار شد !

بغضی تلخ داشت گلومو فشار میداد . راسشو بخواید دیگه طاقت نیووردمو زدم زیر گریه ........

از فردای اونشب ما باهم شدیم عین دوتا دوست خوب .

هرشب میاد پیشمو تا دلش میخاد میذارم خون بخوره .

راستش خودش حد و حدودشو میدونه و هیچوقت سواستفاده نمیکنه !

حال زنشم خدارو شکر روز به روز داره بهتر و بهتر میشه !

تا اینکه دیشب دیدم دوتایی با زنش که یه عصا زیر بغلش داشت

اومدن پیشم ..

جای همگی خالی ..

دوتاییشون نشستن رو دماغم و گفتن : بزنیم ؟؟

منم خندیدمو گفتم :

هرچقد دلتون میخاید بزنید .خوش باشید ...

یعنی تا آخر نشستی خوندی ؟


آدم انقدر بیکار


حتماً مهندس هم هستی!؟
[ ۱۳٩۳/۸/٢۳ ] [ ٧:٠٠ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (40) ]

آقا ابوالفضل عباس...

این داستان واقعیه ها!!!!


بچه ها این یه داستان واقعی هستش


یکی از خادمان امام رضا تعریف میکرد که:


یه روز صبح طبق معمول همیشه برای عرض ادب و انجام وظیفه به صحن رفتم...


دیدم یه نفر جلوی حرم وایساده و به امام رضا فحش میده و ناسزا میگه...


خیلی عصبانی شدم...خواستم اونو بزنم اما ما خادمین

بدون اجازه امام رضا هیچ کاری انجام نمیدیم...


برا همین هیچی بهش نگفتم... و شب قبل خواب کمی

دعا خواندم و از امام رضا خواستم


یه راهی پیش پام بذاره...


شب امام رضا اومد به خوابم...گفتم آقا ما نون و نمک شما رو میخوریم.


غیرتم قبول نمیکنه یکی بیاد به شما ناسزا بگه.


آقا اجازه میدین بزنمش و به حسابش برسم؟؟؟


امام رضا گفت به تو هیچ ربطی نداره...اون داره به من فحش میده...

تو کاریت نباشه


تو حق دخالت نداری....من امام مردمم و ضامن همشونم...

چه منو دوس داشته باشن چه نداشته باشن.


صبح که بیدار شدم و رفتم صحن دیدم اون مرد بازم داره فحش و ناسزا میگه


اما کاریش نداشتم...ولی خیلی از دستش عصبانی بودم


خلاصه این ماجرا چند روز ادامه داشت تا اینکه یه روز عصر پنجشنبه داشتم از صحن

بیرون میومدم که دیدم اون شخص همچنان داره به امام ناسزا میگه...


یدفه دیدم اون شخص کبود شد و به زمین افتاد رفتم جلو دیدم به درک واصل شده...


خیلی خوشحال شدم و از آقا خیلی تشکر کردم که اون شخص

رو به سزای اعمالش رسونده..


اما شب آقا اومد به خوابم و گفت اون شخص رو من نکشتم.


گفتم آقا پس چه بلایی سرش اومد؟؟؟


فرمود:عصر هر پنجشنبه پیامبر اکرم (ص) و مادرم زهرا و حضرت ابوالفضل (ع)

میان به دیدن من...


دیروز هم مهمون من بودن...


اون شخص طبق معمول داشت فحش میداد و من بی توجه بودم که رسید به فحش

دادن به فاطمه زهرا (س)


در این موقع حضرت ابوالفضل پا شد و یه سیلی به طرف زد و اون شخص مرد...


حضرت ابوالفضل هنگامی که به اون سیلی میزد این جمله رو فرمود:


جایی که من هستم هیچ بشری نمیتونه به مادرم توهین کنه...

بچه ها یه صلوات بفرستید برای غیرت آقا ابوالفضل عباس>>
[ ۱۳٩۳/۸/۱٢ ] [ ٥:٢٥ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (28) ]

دنیایی دیگر ...

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم .

هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود

به خوبی در خاطرم مانده .

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد

می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم .

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی

زندگی می کند که همه چیز را می داند .

اسم این موجود " اطلاعات لطفا "

بود و به همه سوال ها پاسخ می داد .

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد .

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه

مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش

کوبیدم روی انگشتم .

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی

در خانه نبود که دلداریم بدهد .

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش

دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد !

فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا .

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .

انگشتم درد گرفته ... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشک ها یکهو سرازیر شد .

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست .

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم .

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .

یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم .

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .

بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم .

سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست .

سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که

تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش

تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عموما بزرگتر ها

برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از

شادی می کنند عاقبت شان اینست که به یک مشت پر در گوشه

قفس تبدیل می شوند ؟

فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت :

عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز

خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ...

دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر

روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدید مان را

امتحان کنم .

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم .

در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ،

یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .

احساس می کردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که

وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد ...

سال ها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم ،

هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد .

ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت :

فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .


خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روز ها چقدر برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماس هایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم

و همیشه منتظر تماس هایت بودم .

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا

می آیم با او تماس بگیرم ؟

گفت : لطفا این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .

پرسید : دوستش هستید ؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت

بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .


قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ،

ماری برای شما پیغامی گذاشته ،

یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برای تان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند :


به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ...

خودش منظورم را می فهمد ...
[ ۱۳٩۳/٧/٢٤ ] [ ۱۱:۱٩ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (35) ]

یک روز زندگی

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است ،

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ، تنها دو روز خط نخورده باقی بود .


پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد ،

داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ،

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ،

آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد .

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید ،

خدا سکوت کرد ، کفر گفت و سجاده دور انداخت ،

خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد ،

خدا سکوتش را شکست و گفت : "

عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت ،

تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ،

تنها یک روز دیگر باقی است ، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . "

لا به لای هق هقش گفت : " اما با یک روز .... با یک روز چه کار می توان کرد ؟ ... "

خدا گفت : " آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ،

گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌ یابد

هزار سال هم به کارش نمی‌ آید " ،

آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت :

" حالا برو و یک روز زندگی کن . "

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌ درخشید ،

اما می ‌ترسید حرکت کند ، می ‌ترسید راه برود ،

می ‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد ، قدری ایستاد ،

بعد با خودش گفت : " وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ‌ای دارد ؟

بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم . "

آن وقت شروع به دویدن کرد ، زندگی را به سر و رویش پاشید ،

زندگی را نوشید و زندگی را بویید ، چنان به وجد آمد که دید می‌ تواند تا ته دنیا بدود ،

می تواند بال بزند ، می ‌تواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند ....


او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ،

مقامی را به دست نیاورد ، اما ....

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید ،

روی چمن خوابید ، کفش دوزدکی را تماشا کرد ،

سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید و به آنهایی که او را نمی ‌شناختند ،

سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد ،

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ،

لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .

او در همان یک روز زندگی کرد . فردای آن روز فرشته ‌ها در تقویم خدا نوشتند :

" امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیست ! "

زندگی انسان دارای طول ، عرض و ارتفاع است ؛

اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم ،

اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد ، عرض یا چگونگی آن است . امروز را از دست ندهید ،

آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد !؟
[ ۱۳٩۳/٧/٢٤ ] [ ۱۱:٠٥ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (8) ]

ماجرای یک خواستگاری جالب....



بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و با شخصیت گشتیم که هم

خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ،

بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد .

وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است

که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش .

از قیافه اش خوشم آمد . دیدم همانی است که تو می خواهی .

وقتی پیاده شد ، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم .

دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت

با یکی از همسایه ها حرف می زد .

به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد .

خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود ، گفتم : من هر طور شده این

وصلت را جور می کنم .

ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم . گفتیم :

یا نصیب و یا قسمت ! چه قدر دنبال دختر بگردیم ؟ از پا افتادیم ،

همین را دنبال می کنیم . ان شاء الله خوب است . این طوری شد که رفتیم به

خواستگاری آن دختر .

پدر دختر پرسید : آقازاده چه کاره اند ؟


- دانشجو هستند .


- می دانم دانشجو هستند . شغلشان چیست ؟


- ما هم شغلشان را عرض کردیم .


- یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند .

 

- نخیر ، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند :

به اندازه ی هیکلشان پول می دهند .


- پس بیکار هستند .


- اختیار دارید قربان ! رشته ایشان مهندسی است . قرار است مهندش شوند

پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت :

ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم . بفرمایید ؛

و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد .


عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم ،

آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند .

فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند ،

به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار ،

این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری .

پدر دختر گفت : و اما ... مهریه ، به نظر من هزار تا سکه طلا ...

ادامه مطلب
[ ۱۳٩۳/٧/۱۱ ] [ ٤:٤۱ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (47) ]

خانه ای به وسعت یک شهر.....

خانه ای به وسعت یک شهر


مرد نشسته بود ...


زن میگفت : اینطوری خونمون خیلی دلباز تره ...


مرد نشسته بود روی مبل ...


زن میگفت : در ضمن ... من همیشه دوست داشتم یه خونه بزرگ داشته باشم ...


ااندازه کل محله ... یا اصلا اندازه کل شهر ..


.مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود ..


زن میگفت : نظرت چیه مبل و بذاریم کنار تیر برق ...


مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود


به حکم تخلیه...
[ ۱۳٩۳/٦/٢۸ ] [ ۸:٢٥ ‎ق.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (31) ]

حسنک کجایی،تصمیم کبری،...کجایند؟

حسنک کجایی،تصمیم کبری،...کجایند؟


گاو ماما میکرد


گوسفند بع بع میکرد!


سگ واق واق میکرد


و همه با هم فریاد میزدند : حسنک کجایی ؟


شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود .


حسنک مدت زیادی است به خانه نمی آید


او به شهر رفته است و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن میکند


او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات


جلوی آینه به موهای خود ژل میزند


موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست


چون او به موهای خود گلت میزند


دیروز که حسنک با کبری چت می کرد


کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است


کبری تصمیم گرفته حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند


چون او با پتروس چت میکرد


پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد .


پتروس دید که سد سوراخ شده


اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود


او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند .


پتروس در حال چت کردن غرق شد


برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود


اما کوه روی ریل ریزش کرده بود


ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت


ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را درآورد.


ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت


قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.


کبری و مسافران قطار مردند.


اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت


خانه مثل همیشه سوت و کور بود .


الان چند سالی است کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد


او حتی مهمان خوانده هم ندارد


او حوصله مهمان ندارد .


او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند.


او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد


او آخرین بار که گوشت قرمز خرید


چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت


اما او از چوپان دروغگو گِله ندارد


چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد .
[ ۱۳٩۳/٦/٢۱ ] [ ٤:٢۱ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (36) ]

زن نیازمند...


لوئیز رفدفن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی

محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.


به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش

بچه شان بی غذا مانده اند.


جان لانگ هاوس، صاحب مغازه،

با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.


زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت:

آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را پرداخت می کنم.

جان گفت نسیه نمیدهم.


مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و به گفت و گوی بین آنها گوش می کرد،

به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد،

من پرداخت می کنم.


خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم، لیست خریدت کو؟


لوئیز گفت: اینجاست.صاحب مغازه گفت:

لیستت را بگذار روی ترازو و به اندازه وزنش هر چه میخواهی ببر!


لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی

در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.


همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت!خواربار فروش باورش نمی شد.


لوئیز از سر رضایت خندید .!


مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد و کفه ی ترازو برابر

نشد! آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و

دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است!


کاغذ لیست خرید نبود! دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من با خبری، آن را برآورده کن.
[ ۱۳٩۳/٦/۱٤ ] [ ۱۱:٢٦ ‎ق.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (30) ]

سلام به همه ی دوستای گلم...

 

سلام به همه ی دوستای گلمقلب


از همتون معذرت میخوام بابت این چند وقتی که نبودم


نتونستم اپ کنم و حسابی از دستم شاکی شده خجالت



دوستای عزیزم از همتون ممنونم که تو این مدت که نبودم بهم سر زدینلبخند
[ ۱۳٩۳/٦/۱۳ ] [ ۸:٢٠ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (19) ]

پسرا دلتون بسوزه.....

پسرا دلتون بسوزه.....

سیلام به دخترای عزیز و هم چنان پسرای مریض .......

 براتون مطلب گذاشتم برید حال کنین

(البته دخترا فک نکنم برا پسرا زیاد خوشایند نباشه ......

 البته زیاد فرقی هم نمی کنه فقط حواستون باشه نپکین


1و باز گریه کنید.می تونیدهزار بار هم فیلم رومئو و ژولیت رو ببینید

۲.مهم تر اینکه هیچ وقت از گریه کردن خجالت نمی کشید.

۳.یه چیز باحال:هم دامن می پوشیدو هم شلوار!.


۴.بهشتم که زیر پای امثال شماست.



۵.بیشتر از اقایون عمر می کنید(از لحاظ علمی ثابت شده


۶.فقط شماییدکه می دونید بوی خاک بارون زده تو شبای پاییزی چه جوریه.



۷.از قدیم گفتن:پشت هر مرد موفقی زنی باذکاوت بوده .

۸.لازم نیست صبح به صبح صورتتون رو اصلاح کنید.ماهی یه بارم کافیه.


۱۱.خوب می تونیم نقش بازی کنید.

۱۳.بزرگترین پوئن:خیالتون از بابت سربازی راحته!.

۱۴.صد سال سیاهم که دانشگاه قبول نشیدککتونم نمی گزه.

۱۵.این یکی دیگه کاملا مستنده:باهوش ترین انسان دنیا یک زنه.

۱۶.جوراباتون بوی پنیر کپک زده نمی ده

و در اخر باید به اقا پسرای ....

 هم گوشزد کنم که اگه احساس سوختگی بهتون دست داده

می تونید با یه دوش اب سرد اروم بشید راستی .....

یادم رف بگم که

توانایی صوتیتون بالاست.(کدوم مردی بلده جیغ بنفش بکشه؟
[ ۱۳٩۳/٥/۱٤ ] [ ۱٠:۱۱ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (72) ]

دختر بودن یعنی ....

 

دختر بودن یعنی تمام عمر پای آینه بودن!

دختر بودن یعنی پنکک زدن به جای صورت شستن!

دختر بودن یعنی کله قند و لی لی لی لی …

دختر بودن یعنی پس این چایی چی شد؟؟!

دختر بودن یعنی الگوی خیاطی وسط مجله های درپیت

دختر بودن یعنی همونی باشی که مادر و خاله و عمه ت هستن

دختر بودن یعنی انتظار خاستگار مایه دار!

دختر بودن یعنی چرا خونه اونقد کثیفه ؟؟!

دختر بودن یعنی دخترو چه به رانندگی؟

دختر بودن یعنی باید فیلم مورد علاقه تو ول کنی پاشی چایی بریزی!

دختر بودن یعنی نخواستن و خواسته شدن!

دختر بودن یعنی حق هر چیزی رو فقط وقتی داری که تو عقدنامه نوشته باشه!

دختر بودن یعنی ببخشید میشه جزوه تونو ببینم؟!

دختر بودن یعنی به به خانوم خوشگل….هزار ماشالااااااا…

دختر بودن یعنی برو تو ، دم در وای نستا!

دختر بودن یعنی لباست ۴ متر و نیم پارچه ببره!

دختر بودن یعنی خوب به سلامتی لیسانس هم که گرفتی دیگه باید شوهرت بدیم!

دختر بودن یعنی کجا داری میری؟!

دختر بودن یعنی تو نمیخواد بری اونجا ، من خودم میرم!

دختر بودن یعنی کی بود بهت زنگ زد؟! با کی حرف میزدی؟!

دختر بودن یعنی خیلی خودسر شدی!

دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هرچی ، حتی نفس کشیدن!
[ ۱۳٩۳/٥/۳ ] [ ۱٠:٠٦ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (94) ]

نوبتی هم باشه نوبت ماماناس!!!!!!!!!!

نوبتی هم باشه نوبت ماماناس!!!!!!!!!!

مهارت های یک مامان :


1- تشخیص دما با نگاه کردن


2- تشخیص بو از 5 تا اتاق اون ور تر


3- تشخیص صدا از 5 تا اتاق اون ور تر

4- تشخیص میزان کثیفی لباسها از طریق بو کردن


5- بلند کردن در قابلمه ی روی گاز ( اصلنم دستش نمیسوزه )


6- انجام حداقل 3-4 کار در عان واحد :))


7- بزرگ کردن 5-6 تا بجه باهم


8- تامین تمام مخارج با حقوق بابا


10 انداختن تیکه هایی به فرزندان، مانند خرس گنده و لندهور و امثالها


11- یاد نگرفتن نحوه ی فرستادن اس ام اس


12- حمل طلا، تا جایی که بشه


13- درست کردن کوکو از گوشت کوبیده گرفته تا قیمه ی یه هفته پیش


14- درست کردن انواع دم کنی و دستگیره توسط تی شرت فرزندان



سلامتیه همه ی مامانا...قلب
[ ۱۳٩۳/٥/۳ ] [ ٧:٥٠ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (39) ]

خصوصیات دخترا و پسرا!!!!


خصوصیات آقا پسر ها و دختر خانم ها از ۱۴ تا ۲۸ سالگی...


خصوصیات آقا پسرها از ۱۴ تا ۲۸ سالگی... سن ۱۴ سالگی: تازه توی این سن ، هر رو

از بر تشخیص میدن! (اول بدبختی!)


سن ۱۵ سالگی: یاد می گیرن که توی خیابون به مردم نگاه کنن! ... از قیافه ء خودشون

بدشون میاد!


سن ۱۶ سالگی: توی این سن اصولا“ راه نمیرن ، تکنو می زنن! ... حرف هم نمی زنن ،

داد می زنن! ... با راکت تنیس هم گیتار می زنن!


سن ۱۷ سالگی: یه کمی مثلا آدم می شن! ... فقط شعرهاشون رو بلند بلند می

خونن! (یادش به خیر ، اون روزا که تکنو نبود ، راک ن رول می خوندن!)


سن ۱۸ سالگی: هر کی رو می بینن ، تا پس فردا عاشقش می شن! ... آخ آخ!

آهنگهای داریوش مثل چسب دوقلو بهشون می چسبه!


سن ۱۹ سالگی: دوست دارن ده تا رو در آن واحد داشته باشن! ... تیز میشن ، ابی

گوش میدن!


سن ۲۰ سالگی: از همه شون رو دست می خورن! ... ستار گوش میدن که نفهمن

چی شده!


سن ۲۱ سالگی: زندگی رو چیزی غیر از این بچه بازیها می بینن! (مثلا عاقل میشن!)


سن ۲۲ سالگی: نه! می فهمن که زندگی همش عشــــقه! ... دنبال یه آدم حسابی

می گردن!


سن ۲۳ سالگی: یکی رو پیدا می کنن! اما مرموز می شن! (دیدشون عوض میشه!)


سن ۲۴ سالگی: نه! اون با یه نفر دیگه هم دوسته! اصلا“ لیاقت عشق منو نداشت!


سن ۲۵ سالگی: عشق سیخی چند؟!! ... طرف باید باباش پولدار باشه! حالا خوشگل

هم باشه بد نیست!


سن ۲۶ سالگی: این یکی دیگه همونیه که همه ء عمر می خواستم! ... افتخار میدین

غلامتون بشم؟!


سن ۲۷ سالگی: آخیـــــــــــش!


سن ۲۸ سالگی: کاش قلم پام می شکست و خواستگاری تو نمیومدم!!!



خصوصیات دختر خانمها از ۱۴ تا ۲۸ سالگی ... سن ۱۴ سالگی: تا پارسال هر کی

بهشون می گفت: چطوری؟ می گفتن: خوبم مرسی! حالا میگن: مرسی خوبم!


سن ۱۵ سالگی: هر کی بهشون بگه سلام ، میگن: علیک سلام! ... نقاشیشون بهتر

میشه (بتونه کاری و رنگ آمیزی و ...!)


سن ۱۶ سالگی: یعنی یه عاشق واقعین! ... فردا صبح هم می خوان خودکشی کنن! ...

شوخی هم ندارن!


سن ۱۷ سالگی: نشستن و اشک می ریزن! ... بهشون بی وفایی شده! ...

(کوران حوادث!)


سن ۱۸ سالگی: دیگه اصلا عشق بی عشق! ... توی خیابون جلوی پاشون رو هم نگاه

نمی کنن!


سن ۱۹ سالگی: از بی توجهی یه نفر رنج می برن! ... فکر می کنن اون یه آدم به تمام

معناست!


سن ۲۰ سالگی: نه ، نه! ... اون منو نمی خواست! ... آخرش منو یه کور و کچلی

می گیره! می دونم!


سن ۲۱ سالگی: فقط ۲۷-۲۸ سالگی قصد ازدواج دارن! فقط!


سن ۲۲ سالگی: خوش تیپ باشه! پولدار باشه! تحصیلکرده باشه! قد بلند باشه! خوش

لباس باشه! ... (آخ که چی نباشه!)


سن ۲۳ سالگی: همه ء خواستگارا رو رد می کنن!


سن ۲۴ سالگی: زیاد مهم نیست که چه ریختیه یا چقدر پول داره! فقط شجاع باشه!

ما رو به اون چیزایی که نرسیدیم برسونه!


سن ۲۵ سالگی: اااااااه! پس چرا دیگه هیچکی نمیاد؟! ... هر کی می خواد باشه ،

باشه!


سن ۲۶ سالگی: یه نفر میاد! ... همین خوبه! ... بــــــــــله!


سن ۲۷ سالگی: آخیـــــــــــش!


سن ۲۸ سالگی: کاش قلم پات می شکست و خواستگاری من نمیومدی!!
[ ۱۳٩۳/٤/٢٧ ] [ ٩:٢٤ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (50) ]

طاله بینی از نوع کله پاچه ای..طنز باحال!!!

آب گوشت ساده: آدم خسیسی هستی… خب یه هزار تومن بیشتر بده با مغزشو بخور!

آب گوشت با مغز: معلومه که آدم با سلیقه ای هستی… جون منم آب گوشت با مغز رو

خیلی دوست دارم.

چشم: آدمی هستی منطقی، با توان خیلی زیاد… الکی گفتم بابا خب چشم دوست

داری اینکه تفسیر نداره!

مغز: مغز خالی؟ بابا بی خیال… مطمئنی؟ خیلی چربه ها… واسه سلامتی خودت

می گم. چی؟ به من ربطی نداره؟ اصلاً حالا که اینجوریه تفسیر نمی کنم.



پاچه: اینکه دیگه نیازی به گفتن من نداره… آدم پاچه خواری هستی!

زبون: آدم سحرخیزی هستی… چون زبون همیشه زود تموم میشه!

بناگوش: خوب بناگوش رو همه دوست دارن… انتظار تفسیر هم داری؟

گوشت صورت: آدم بلانسبت خنگی هستی… آخه عزیز من گوشت

صورت همون بناگوشه!

سنگک خالی: یا دانشجوی خوابگاهی هستی، یا سرباز! چون انگاری درست

حسابی گیرت نمیاد…!

همه موارد فوق: آدم خیلی پولداری هستی… کوفتت شه!

هیچکدام: آدم خیلی علاف و بیکاری هستی که می ری طباخی فقط

در و دیوار رو نگاه می کنی!
[ ۱۳٩۳/٤/٢٧ ] [ ۸:٤۱ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (20) ]

لبخندی که زندگی ام را نجات داد !....

بسیاری از مردم کتاب " شاهزاده کوچولو " اثر " اگزوپری "

( آنتوان دو سنت‌ اگزوپری )

را می شناسند .

اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد .

قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید .

او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است .

در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتار

های خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :

"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم .

جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس

هایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم

گذاشتم ولی کبریت نداشتم .

از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم .

او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود .


فریاد زدم " هی رفیق کبریت داری ؟"

به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد .

نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .

لبخند زدم و نمی دانم چرا ؟ شاید از شدت اضطراب ،

شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم .

در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد .

میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها

گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت .

سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و

لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند

زدم . نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود ...


پرسید : " بچه داری ؟ "

با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و

گفتم :" اره ایناهاش "

او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزو هایی که برای آنها

داشت برایم صحبت کرد . اشک به چشمهایم هجوم آورد .

گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم .

دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند .

چشم های او هم پر از اشک شدند .

ناگهان بی آنکه که حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد .

بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد !

نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند !

یک لبخند زندگی مرا نجات داد !

بله لبخند بدون برنامه ریزی ؛ بدون حسابگری ؛

لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست .


ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم .

لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را

آنگونه ببینند که نیستیم .
زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است .

من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است

که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد .

متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت

هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را

پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می شوند .

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق

شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند .

وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم ؟

چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای

به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد

بقول ویکتورهوگو که می گوید :


لبخند کوتاهترین فاصله بین دو نفر است و نزدیک ترین راه برای تسخیر دلها

انسان تنها آفریده ای است که میتواند بخندد ،

پس لبخند بزن دوست منلبخندقلب
[ ۱۳٩۳/٤/۱۳ ] [ ۱٠:۳٩ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (37) ]

داستان کوتاه و پر معنا ( چگونه می توانم مثل تو باشم )

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،

کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .

سنگ زیبایی درون چشمه دید .

آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .

در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .

کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .

مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،

چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت :

« آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ »

زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .

مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .

او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در

رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .

چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :

« من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،

خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . »

بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت :

« من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم .

به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟ »
[ ۱۳٩۳/٤/۱۳ ] [ ۱٠:۱۳ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (24) ]

داستان شراکت یک روج سالمند

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند .

آنها در میان زوج های جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند .

بسیاری از آنان ،

زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکر شان را از نگاه شان خواند

: « نگاه کنید ، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار

هم خوشبختند . »

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت .

غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که

همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست .

یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود .

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد .

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد .


پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید .

همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی

به آنها نگاه می کردند و این بار به این فکر می کردند که آن زوج پیر احتمالا آن قدر فقیر

هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفارش بدهند .

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش .

مرد جوانی از جای خو برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا

برای شان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد . اما پیر مرد قبول نکرد و گفت :

« همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد ،

پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند .


بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ

دیگر برای شان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد :

« ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم . »

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ،

مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت :

« می توانم سوالی از شما بپرسم خانم ؟ »

پیرزن جواب داد : « بفرمایید . »

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید .

منتظر چی هستید ؟ »

پیرزن جواب داد : « منتظر دندان ها ! »نیشخند
[ ۱۳٩۳/٤/۱۳ ] [ ۱٠:٠٥ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (25) ]

اعتصاب سه زن...

 

 

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای

خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

 

بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ،

زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل،

نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .


خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !


روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .


روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من

هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .

زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .


روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود

، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .

زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !


اما روز اول چیزی ندیدم !


روز دوم هم چیزی ندیدم !


روز سوم هم چیزی ندیدم !


شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !خنده
[ ۱۳٩۳/٤/٩ ] [ ۱٠:٥٠ ‎ب.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (24) ]

گل شمعدانی ...

آقایون حتما بخونید


خیلی قشنگه حتما بخونید... تقدیم به آقایون ...


توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه

می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.

زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است

ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های

خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ،

از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود...

زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم

لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت:

نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام.

من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته،

خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند،

اما می دانی تفاوتشان چیست؟ بعد،

بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت:

اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند.

رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند،

ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند.

سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.

چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.

کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم.

این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.

قدر گل شمعدانی

های خودتون رو بدونید..قلب
[ ۱۳٩۳/۳/٢۸ ] [ ٩:٤٢ ‎ق.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (65) ]

چشمان مادر...

چشمان مادر


ﻣﺪﯾﺮ : ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺧﺮﺍﺟﻪ !


ﭘﺪﺭ: ﺍﺧﻪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ !


ﻣﺪﯾﺮ : ﺷﺮﻡ ﺍﻭﺭﻩ ! ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﻫﺮﮔﺰﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺪﺭ:

ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﯼ


ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﻦ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟

ﮐﺘﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﻤﺮﻩ ﺻﻔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻩ! ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ !


ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ …


ﭘﺪﺭ: ﺑﭽﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ؟


ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﯿﺠﺪﻩ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ . ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻤﺶ ﮔﻔﺘﻪ :


ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﻋﺸﻘﻢ ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻌﯿﺪﻩ ….


ﭘﺪﺭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪﯼ ﮔﻔﺖ : ﺳﻌﻴﺪ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟


ﻣﺪﯾﺮ :ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ !


ﭘﺪﺭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﺳﻌﻴﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ .

ﺭﻭﯼ ﺭﺩﯾﻒ


ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎ ﮐﯿﻒ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ !

ﺭﻭﯼ ﮐﯿﻒ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ A4 ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ ﺳﻌﻴﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ …&

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Mohi18
ارسال پاسخ


خیلی زیاد بود..
نخوندمش ولی به هرحال ممنون