دیوار کاربران


rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۵/۰۸

به تمام عمر مي ارزد
پس نگو!...
نگو که روياي دور از دسترس خوش نيست که قبول ندارم...
گر چه به ظاهر جسم خسته است
ولي دل درياست تاب و توانش بيش از اينهاست
دوستت دارم...
و تا کنون هر چه باشد ... باشد ...
دوستت خواهم داشت بيشتر از ديروز
باکي ندارم از هيچ کس و هر کس که تو را دارم عزيزم ...

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۵/۰۸

بدترين شكل دلتنگي آن است كه در كنارش باشي ولي بداني كه هرگز به او نمي رسي

KinGaMiR
KinGaMiR
۱۳۹۲/۰۵/۰۷

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღღ
دیشب که نمی دانستم
به کدام یک از دردهایم بگریم
کلی خندیدم

___________________________

i am sad king
___________________________

5+++++

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۵/۰۶

کس اشکي براي ما نريخت ... هر که با ما بود از ما مي گريخت ... چند روزي ست
حالم ديدنيست... حال من از اين و آن پرسيدنيست... گاه بر روي زمين زل مي زنم...
گاه بر حافظ تفاءل مي زنم... حافظ ديوانه فالم را گرفت... يک غزل آمد که حالم را
گرفت: ... ما زياران چشم ياري داشتيم... خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۵/۰۶

چشم به راه و با دستي خالي ودلي شکسته در جاده سرد وتاريک زمانه،و در دنيايي
که چراغ از کور مي دزدنند فانوس به
دست به انتظارت نشسته ام اي غريب اشنا با غم من ُاي دوا و درمان من بگو آیا قدم
بر ديدگانم مي گذاري؟

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۵/۰۶

مي دانم روزي از کوچه دل تنگي هايم گذر خواهي کرد
من آن روز کوچه را با اشک هايم آب خواهم داد
تا بوي خوش آمدن يار همه را با خير کند
و به انتظار ديرينه من پايان دهد
و من تو را
عشقت را
حتي دوست نداشتن هايت را
در سينه ام
در خيالم
در روحم
حبس خواهم کرد.

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۵/۰۶

روزي به شهري سفر خواهم كرد كه دلم هرگز نگيرد ... خسته از اين رنگهاي سفيد
وسياه ... از اين پيچش و التهاب واژه ها و مبهوت از اين سكون لحظه ها دايره وار به
گرد خويش چرخيده ام و پيوسته از خود مي پرسم آيا دنيا همينقدر كوچك است ؟
همانند مورچه اي كه درون يك قطره آب زنداني شده است ... شايد روزي بشود از اين
قطره آب خود را رها كنم و به شهري بزرگتر كه درياچه اش يك قطره آب نباشد
سفركنم... به شهري كوچ خواهم كرد كه درياي ذهن من اسير قطره خرده فكري
سراب گونه نشود ... من از آدميان خسته و به آدميان مشتاقم ... من ذهن خويش را
تكانده ام از همه مشاقيها و از همه اسارتها و نفرتها و خستگيها .. اكنون كه با
سربلندي به اين احساس نائل آمدم مي خواهم راه خويش گيرم و به شهري سفر
كنم كه خدا آنجا فانوسي برايم روشن گذاشته است ...

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۵/۰۲

منها کنيد همه ي سنگها را از يک کوه....
از ان کوه چه ميماند؟
هيچ:جز شبح اسکلت يک اندوه...
من کوه بودم ...دريغ
منها کردند از من هرچه سنگ در من بود...
پذيرا باشيد از من
اين شعر نا تمام را
بعنوان شبح اسکلت يک سرود..
در سياه چشمان هر فتنه
ساده دلان طعمه تورند
خواب بر بالين
دنيايي که
هر خالش
چاهي است براي سهراب ها
ثمري ندارد مگر پشيماني

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۵/۰۲

ديگر چندان گرم نمي شوم وقتي که مي رسد تا دستم را بگيرد
ديگر چندان شاد نمي شوم
ديگر ماه که پشت ابر پنهان شود نمي ترسم
و گفتگويي را که با سايه آغاز کرده ام ادامه مي دهم

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۵/۰۲

بيا جوانه بزن روي خاک خشک تنم که غرق گل بشود آسمان پيرهنم و من عروسک
خوشبخت قصه ات بشوم برقصم و گل و پولک به دامنم بزنم خيال مي کنم آن وقت
من همان ليلام و يا فرشته ي شيرين قلب کوهکنم و تو...نه کوهکنم مي شوي نه
مجنونم هميشه تيشه اي و صخره وار مي شکنم بيا به خاطر من يک دقيقه دريا باش
ببين چقدر در انديشه ي پري شدنم...